سبک زندگی را چگونه میتوان تعریف کرد و شاخصههای سبک زندگی ایرانی-اسلامی چیست؟
اگر از قالب تئوریهای جامعهشناسی نگاه کنید، این مفهوم را میتوان به اشکال متفاوت توضیح داد. در جامعهشناسی کلاسیک چنین مفهومی وجود ندارد. البته به شکلی میتوان آن را در نظریه زیمل، وبر یا دورکهیم پیدا کرد اما شاید با این قالب و این مفهوم طرح نشده باشد. یک مفهوم عمدهتر و جدیتری که وجود دارد و این مفهوم جزئی از آن است، مفهوم فرهنگ است. وقتی گفته میشود «سبک زندگی ایرانی – اسلامی» و یا ادبیات و سینمای ایرانی یا اسلامی، این کلمات در واقع جزئی از یک نظم کلانتر هستند. خود اینها نمیتوانند به شکل مستقل مورد بحث قرار گیرند و مفاهیمی هستند که در درون مفاهیم دیگر معنادار میشوند. مفهوم کلیدی که در جامعهشناسی وجود دارد نظم اخلاقی است که به معنای نظم فرهنگی است. نظم اخلاقی یا moral order اصطلاح دورکهیم بود. مفهوم کلیدی، نظم فرهنگی و همان فرهنگ است. برای توضیح نسبت بین فرهنگ با مفهوم سبک زندگی و مفاهیمی شبیه آن میتوان از تعریف اسنو استفاده کرد؛ مطابق تعریف روبرتو اسنو جامعهشناس آمریکایی، هر نظم فرهنگی یک هسته دارد که در این هسته حداقل سه مؤلفه وجود دارد که باید این سه را روشن کرد؛ این سه مؤلفه به درون دو حوزه دیگر میریزند که مناسک و ایدئولوژیها در زندگی هستند. ایدئولوژی میتواند در قالب کتاب، جزوه، سینما، تئاتر، شعر، راه رفتن، سبک خندیدن، معماری مسکن باشد یا مراسم عروسی، مرگ و میر و ... . مناسک هم معمولاً یا زمان فرهنگی هستند و یا مکان فرهنگی مثل ماه رمضان، محرم، مسجد، منبر و ... . در مجموع هسته فرهنگ در دو حوزه به نام ایدئولوژی و مناسک میریزد و این دو مورد هم در ابعاد متفاوت زندگی میریزند. در پایین آنها هم به مجموعهای از رفتارها، خلقیات و مجموعهای از تعاملات اجتماعی میتوان گفت «سبک زندگی».
اولین مؤلفه در هسته هر فرهنگ، شکاف بین وسیله و هدف است. در هسته هر فرهنگی مجموعهای از اهداف وجود دارد که به وسیله آن یکسری وسایل را تعریف میکنند و میگویند که با استفاده از آن وسایل میتوان به آن اهداف رسید. مثلاً اگر هدف، حفظ و ادامه حکومت پیامبر(ص) باشد، وسیله آن تشکیل حکومت ولایتفقیه میشود. اگر هدف، پوشیدن بدن زنان یا ندیدن بدن باشد، وسیله آن حفظ حجاب میشود. اگر هدف، دفاع از حقوق کودکان باشد، یکی از وسایل، مبارزه با مینهای زیرزمینی است که این همه مین در دنیا هست و در حال نابودی بچههاست. همچنین اگر هدف، رشد علمی باشد، وسیله آن تأسیس دانشگاه و افزایش تعداد دانشجویان است.
یکی دیگر از عناصر اصلی هسته فرهنگ، شکاف بین کنشگر مطلوب و کنشگر موجود است. در هسته هر فرهنگ، انسان مطلوب و انسان موجود وجود دارد. حتی یک کارگر شهرداری نمیخواسته است که پاکبان باشد یعنی در ذهن افراد جامعه بین آنچه که هستند و آنچه که میخواهند باشند، یک شکاف وجود دارد. در فرهنگ اسلامی و شیعی، کنشگر مطلوب حسین(ع) یا اهل بیت هستند و یک کنشگر موجودی هست که دائماً شکاف این را با آن مورد سنجش قرار میدهند. اینست که شریعتی، مخاطب را به فاطمی شدن دعوت میکند چون فکر میکند که ذهن موجود ایرانی فاطمی نیست و ذهن مطلوبی که باید در این جامعه باشد، فاطمه(س) است و بنابراین کتاب «فاطمه، فاطمه است» را مینویسد و خواننده را دعوت میکند به اینکه مثل آن شود. زن مطلوب حضرت امام(ره)، فاطمه(س) بود به طوری که در دهه 60 وقتی برخی زنان گفتند که میخواهند مثل اوشین شوند، ایشان ناراحت شدند. یکی از دعواهایی که در هر جامعه به لحاظ فکری وجود دارد، دعوای بین کنشگر مطلوب و کنشگر موجود است. کنشگر مطلوب یک سیستم و نظام سیاسی که مدعی دفاع از یک نظم فرهنگی و اخلاقی خاص هست، یک چیز است و کنشگر موجود یک چیز دیگر است.
مؤلفه سوم که در هسته هر فرهنگ وجود دارد شکاف بین امر اجتنابپذیر و امر اجتنابناپذیر است. این شکافی است بین حدود اختیار و عقلانیت انسان با پدیدههایی که از اختیار و عقلانیت انسان خارج هستند. امور اجتنابپذیر اموری هستند که حدودشان مربوط به اختیار انسان، عقل، توان و اراده انسان است. امور اجتنابناپذیر هم در حیطه ناعقل هستند و در حوزه اراده انسان هم نیستند. مثلاً جمله مشهور امام که «خرمشهر را خدا آزاد کرد» نشان میدهد که در فکر ایشان امور اجتنابناپذیر مانند خداوند، حاکم بر امور اجتنابپذیر است. از آن طرف در فرهنگ مدرن، حیطه اختیارات انسان فراتر است و اصلاً امور اجتنابناپذیر جزء اموری است که نمیتوان به آن اندیشید. تیپ ایدهآل این ایده را میتوان در اندیشه کانت پیدا کرد که در آن میتوان به فنومِنها اندیشید ولی به نومِن نمیتوان اندیشید.
این سه مورد در هسته هر فرهنگ در ایدئولوژیها و مناسک یعنی جایی که این شکافها و دوگانهها خود را نشان میدهند، میریزند. یعنی نمود آنها یا در مناسک، شعائر و کنشهای نمادینی است که جامعه انجام میدهد و یا در ایدئولوژیها و دنیای سخن است. البته بعد از آن، این ایدئولوژیها و شعائر در زندگی میریزد و در قالب کتاب، جزوه، فیلم، تئاتر، شعر، سینما، شیوه راه رفتن و ... نمود مییابد. مثلاً میگویند خوابیدن روی شکم، یزیدی و خوابیدن به پهلو به شیوه ائمه(ع) و خوابیدن به کمر، به شیوه پیامبر اسلام(ص) است. یا در هنگام ساختن خانه به شما میگویند که سر در آن «و ان یکاد» نصب کنید و از آن طرف، فرد مثل مهندسها فکر میکند که برای تقویت خانه در مقابل زلزله، باید خانه روی اصول مهندسی ساخته شود. در واقع در همه بخشهای زندگی، این دوگانهها میریزد.
این نظمهای فرهنگی به لحاظ تاریخی به شکل اپیزودیک یا گسسته پیش میرود و مبتنی بر فرهنگی هستند که در آثار افرادی مثل فوکو هست. منظور از اپیزودها، دورههای زمانی - تاریخی هستند که با قبل و بعد خود متفاوت هستند و در درون خود یک منطق خاص دارند. تا قبل از دوره مدرن و تا قبل از عصر مشروطه در جامعه ایران، مردم در واقع در یک اپیزود تاریخی زندگی میکردند که در آن اپیزود تاریخی هدف، رستگاری انسان و تشکیل حکومتهایی بود که ظلالله و نماینده خداوند بر روی زمین بودند و پادشاهان هم نماینده قوم و قبیله برتر بودند. در واقع در فضای سنتی، شکافی بین عرف و مذهب وجود داشت. در آن دوره یک نظم اخلاقی یا فرهنگی بود که هدف آن به شکل خاصی تعریف شده و وسایلش هم به شکل دیگری تعریف شده بود. همچنین کنشگر موجود و مطلوب آن دوران متفاوت بوده و حیطه امور اجتنابناپذیر آن زیاد و حیطه امور اجتنابپذیر و عقلانی آن کمتر بود.
از عصر مشروطه به بعد مشکلی که ایجاد شد، اینست که گسستی در نظم اخلاقی ایجاد شده و همینطور که جلو میآید، در درون گسستها هم گسست پیش آمده است. گسست اولی که اتفاق میافتد جامعه با نظم فرهنگی دیگری روبهرو میشود که اصولاً هدف، وسیله، کنشگر موجود و مطلوب، حدود اختیارات انسان و خداوند در آن چیز دیگری است و در ایدئولوژیها و مناسک اجتماع میریزد. این دعوایی که جامعه در حال حاضر گرفتار آن است، دعوای بودنِ این دو نظم فرهنگی در کنار یکدیگر است یعنی دو هسته وجود دارد که این دو هسته در کنار یکدیگر چیده شدهاند. هر دو هسته هم از نگاه مردم معقول هستند حال به یکی دلبستگی احساسی بیشتری وجود دارد چون سنت جامعه بوده است و اصولاً نمیتوان از آن فاصله گرفت و به یکی هم شاید بیشتر دلبستگی عقلانی وجود دارد یعنی احساس میشود که کارآمدی جهان امروز، جامعه را به این سمت و سو برده است که باید آن را پذیرفت. مبتنی بر این نظم فرهنگی، نظام آموزش و پرورشی ساخته میشود که از یک طرف میخواهد دانشآموزی تربیت کند که تیزهوش باشد و مهندس و پزشک شود و ایران را در بین قدرتهای علمی دنیا نگاه دارد و از آن طرف در کنار آن یک معاونتی به نام معاونت پرورشی میگذارند تا بچه نمازخوان شود و ایدئولوژی را فرا گیرد. از یک طرف به بچه میگویند که 2+2، 4 میشود که یک نظم ریاضیوار و منطقی است و از طرفی به او میگویند که «خرمشهر را خدا آزاد کرد». اینها با هم همخوانی ندارد یعنی دو نظم فرهنگی کاملاً منفک و متفاوت از یکدیگر هستند اما در کنار یکدیگر هستند. از طرفی به بچه در مدرسه یاد میدهید که هدف از تحصیلات تبدیل شدن به ابوعلی سینا، محمد(ص) و علی(ع) و انسان وارسته و اخلاقی است و از آن طرف در همین مدرسه در ساعت تفریح و زنگ ورزش به او میگویند باید مثل مارادونا شود. در ایام محرم در تلویزیون برنامه نوحهخوانی نشان میدهند که با شدت بر سر و سینه میزنند ولی میبینید که در همان لحظات، زیرنویس تلویزیون تبلیغات پفک پفیلا یا بانک و قرعهکشی را منعکس میکند. این دو به لحاظ نظم فرهنگی اصولاً اهداف متفاوتی دارند. در اولی تعریف از انسان مطلوب، انسانی است که عزاداری کند چون یک قطره اشک بر امام حسین(ع) میتواند آسمانها را تغییر دهد ولی در همان لحظه میگویند که افراد باید پولدار و قدرتمند و مصرفکننده باشند. یعنی در دومی انسان مطلوب، انسانی است که میتواند عقلانی باشد و مسائل مالی را مدیریت کند و یا به دنبال شکم باشد. همچنین کتابهای درسی پر از اطلاعات مربوط به هسته فرهنگی غربی و پر از اطلاعاتی مربوط به هسته فرهنگ اسلامی است که این دو هم در کنار هم هستند.
بنابراین جامعه با دو سامانه یا با دو نظم طرف هست که زبان، کردار، مناسک، قوانین، آییننامه، هنجار، ارزش و نهادهایشان با هم متفاوت است ولی در کنار یکدیگر چیده شدهاند. یکی از دلایلی که این جمله به کرّات در جامعه گفته میشود که «خودمان همه چیز داریم»، همین وضعیتی است که میتوان نام آن را وضعیت التقاط و پیوندی گذاشت. جامعه در وضعیت هیبریدی، پیوندی، التقاطی و چندگانگی و به قول آقای شایگان هویت چهلتکه است. تجلی این دو به بهترین شکل در قانون اساسی ماست. در قانون اساسی از طرفی ولیفقیه هست که بر آن یکسری زبان و هنجارهای خاص حاکم است و کردارها و نهادهای خاص خود را دارد و از طرفی رئیسجمهور هست و انتخابات و قواعد خاص خود را دارد. از طرفی مردم و از طرفی خبرگان وجود دارد و همچنین از طرفی شورای نگهبان و از طرفی مجلس حاکم است. کما اینکه از طرفی انسان ایرانی و از طرفی انسان مسلمان تبلیغ میشود و در نهایت از یک طرف توسعه و از طرف دیگر پرورش هست. تقریباً میتوان گفت که ایران بیش از صد سال است که با این شکافها زندگی میکند و از 40 سال پیش تا الآن هم این شکاف حادتر شده است.
در مطالعه فرهنگ دورههای خاصی وجود دارد. در دورهای که بیشتر کارکردگرایی حاکم بود تأکید روی مفاهیمی مثل ارزش، هنجار، نظامهای معانی و ... است. مثلاً دورکیم از روح جمعی، وبر از نظام معنا، پارسونز از متغیرهای الگویی، مانهایم از نظام اندیشه، ایدئولوژیها و آرمانها استفاده میکند. اینها مفاهیم عام هستند که بیشتر در حوزه ارزشها و هنجارهاست. در دوره بعد، مطالعات فرهنگ روی مطالعات اسطورهها و انگارههای فرهنگی کلاسیکتر تمرکز میکند مثل بحثهایی که در حوزه ناسیونالیسم و جاودانانگاری انجام میشود و توسط کسانی مثل آنتونی دی اسمیت و گِلنِر انجام شده است. مطالعات اسطورهها یا انگارههای فرهنگی بیشتر در زمانی باب شد که سبک تفکر ساختارگرایی در جهان رواج یافت که تیپ ایدهآل اینها را در حوزه مطالعات فرهنگی میتوان در آثار استروس( به فرانسوی: Claude Lévi-Strauss ) دید که تا فوکو و افراد معاصر هم ادامه پیدا میکند. همچنین تیپ ایدهآل بزرگ آن در آثار متعدد مری داگلاس است که مبتنی بر همین الگوی مطالعه ساختاری نوشته شده است. بعد از اینها مطالعات نهادی که بیشتر نهاد فرهنگ را مورد مطالعه قرار میدهند، رواج یافت. مثلاً کتاب جامعهشناسی ادبیات روبرت اسکارپیت به جای اینکه وارد متون و یا فرم و محتوای خود متن شود، بیشتر روی نهاد ادبیات بحث کرده است. یعنی مباحث آن در خصوص دنیای نشر است و کتابخانهها و موزهها و به طور کلی بُعد سختافزاری مورد مطالعه قرار میگیرد.
یک سبک مطالعات فرهنگی هم هست که به آن مطالعات پساساختارگرا میگویند. در مطالعات پساساختارگرا که در دهههای اخیر بیشتر باب شده است و ریشه آن هم به آثار کسانی مثل زیمِل در جامعهشناسی برمیگردد، بیشتر بحث بر سر همین است که نوع تعامل فرد با جهان چطور ممکن میشود و مسئله، ارتباط فرد با جهان است. بحث بر سر اینست که ارتباط فرد با جهان آیا باید تحت انگارههای کلان که به آن عقل گفته میشود یا فراروایتهایی که عقلانی هستند، باشد و یا اینکه میتوان به شکلهای دیگر زندگی را پیش برد و افراد تحت تأثیر انگارههای عامی مثل عقلانیت قرار ندارند؟ در واقع شکلگیری بحث سبک زندگی بیشتر تحت تأثیر بحثهای پساساختگرا و پسامدرنیسم بود که در آنها نقدهای جدی به عقل شد. افراد، واقعیت را بیشتر مبتنی بر امر منفی میشناسند تا امر مثبت، یعنی آن را بیشتر مبتنی بر خلأهایش میشناسند تا امر مثبت. در یک دورهای جهان به سمت تأکید زیاد به سمت عقلانیت رفت یعنی تمام بحث بر سر این بود که زندگی انسان باید عقلانی شود. در حالی که بخش عمدهای از زندگی انسان ناعقل است یعنی وقتی کنشهای مردم را نگاه میکنید، بخش عمده آن جزء رفتارهایی سودانگارانه و مبتنی بر سنجش هدف - وسیله که گفته میشود مبتنی بر عقلانیت ابزاری است، نیست. رویکردهای پساساختارگرا یا پسامدرن دقیقاً دست را روی همین قسمت ماجرا گذاشتند که اصولاً زندگی انسان تحت تأثیر فرا روایت عقل نیست و بخش زیادی از رفتارهای انسان غیرعقلانی است. به همین دلیل آن خلأ را دیدند و مکتبی به نام پسامدرنیسم و یا پساساختارگرایی شکل گرفت که بیشتر میخواست نشان دهد که تعامل فرد با جهان مبتنی بر همین الگوهای قصهگویی و روایتهایی است که ساخته شده و نام آن را دنیای عقلانیت یا عقل گذاشتهاند. البته این یک گوشه ماجرا بود. یک طرف دیگر شکافی بود که بین دنیای غرب با کشورهای دیگر و جوامع دیگر به خصوص از جانب انسانشناسان و مردمشناسان پیدا شد. اگر کسی به جامعه ایران میآمد میدید که مردم جامعه ایران لزوماً مثل دنیای غرب زندگی نمیکنند و اگر کسی ژاپن را میدید، متوجه میشد که آنها لزوماً مثل غربیها زندگی نمیکنند. اینست که از منظر جوامع حاشیهای یا پسااستعماری و وضعیت جوامعی که در حوزه استعمار قرار گرفتند، نظریه پسااستعماری درآمد. این نظریهها میگوید این جوامع سبک زندگی و فرهنگ خاص خود را دارند و رفتارها و زبانشان با دنیای غرب که مبتنی بر عقلانیت محض هست، متفاوت است. پس یک شکاف هم در خود دنیای غرب در نتیجه آشنایی با دنیای بیرون و دنیای استعماری وجود داشت. در این بین در خود دنیای غرب اتفاقاتی افتاد؛ مثلاً در حوزه معماری تفکر کارکردگرایی میگفت باید بیشترین استفاده را از فضا کرد تا ساختن بیشترین میزان مکان و در نتیجه زندگیِ بیشترین میزان جمعیت، ممکن شود که در نهایت بلوکهای بزرگ خلق شد. مجتمعهای مسکونی که در حال حاضر دیده میشود مبتنی بر آن ایده و تفکر معماری است که به دلیل کمبود زمین و فضا، مسکن را باید طوری ساخت که بیشترین جمعیت در آن جای گیرد. اتفاقاً آغاز ایده پستمدرنیسم به شکل نمادین با فروپاشی یکی از این بلوکها در دنیای غرب در آمریکا اتفاق افتاد که یک بلوک را پایین آوردند. اما معماری پستمدرن میگفت این معماری نباید مبتنی بر فایدهانگاری باشد و خانه باید بیان وجوه متفاوت انسان باشد؛ بخشی عقل، بخشی ناعقل و بخشی هم علایق و غریزه و احساس انسان است. یعنی فرد دوست دارد که سقف خانهاش چینی، در و دیوارهایش ایرانی، دستشویی آن فرانسوی، آشپزخانه آن آمریکایی و ... باشد و میخواهد معماری خانه اکسپرس(express) و بیان او باشد و لزوماً با دنیای عقل خود زندگی نمیکند و ممکن است غریزه و احساسی داشته باشد که با دنیای عقلش سازگار نباشد. در نتیجه مجتمعها و پاساژهایی ساخته شد که یک راهرو داشت که بنبست بود که به این دلیل بود که لزوماً کاری نباید کرد که حتماً همه جای ساختمان استفاده شود. یا ساختمانهایی میساختند که در عین اینکه محکم بودند وقتی انسان میدید احساس میکرد که ساختمان در حال ریزش است در حالی که در معماری مدرن تأکید زیادی روی استحکام و عدم ریزش ساختمان بود. در مجموع در دنیای زندگی غربی به این سمت رفتند که در برخورد با انسان به جای اینکه مبتنی بر الگوهای عام فرهنگی صحبت کنند، به سمت الگوهای خاص انسانی روند یعنی اینکه از پایین شروع کنند. در اینجا برخلاف رویکردی که از هسته فرهنگی شروع میکرد، از پایین در زندگی مردم میدیدند که لزوماً انسانها مبتنی بر الگوهای فرهنگی عام زندگی نمیکنند. بلکه تفسیر میکنند، تنوعاتی ایجاد میکنند، مبتنی بر علایق شخصی ایجاد اختلاف و شکاف میکنند و هر کسی ممکن است به نحو خاصی زندگی کند. یعنی خانه خود را به نحو خاصی طراحی کند، غذا خوردن او به نحو خاصی باشد و ... دنیای سرمایهداری هم به این بحث دامن زد.
در دنیای سرمایهداری یک شکاف عمده بین تولید و مصرف وجود دارد. دنیای سرمایهداری در تولید بسیار عقلانی است یعنی به فرد میگوید تربیت شود، خانواده داشته باشد، عقلانی و درست فکر کند، منظم سر کار رود، کار کند، تولید کند و ... تا اینجای کار در منطق فرهنگی سرمایهداری، بیشتر تقویت عقلانیت دیده میشود. اما از طرفی در بحث مصرف که پیوند زیادی با احساس و غریزه و صنعت تبلیغات دارد به فرد میگوید خودش را بیان کند، خودش را نشان دهد، غرایزش را نشان دهد، پول خرج کند و ... در غرب در روز میگویند که باید کار کنید و در شب میگویند که تفریح کنید! یعنی الکل و مواد مخدر مصرف کنید و سکس داشته باشید. در مجموع در مصرف، بیشتر بلاهت بالا میرود و اصولاً مبتنی بر ناعقل و تحریک جنبههای احساسی، غریزی و عصبی است تا امکان مصرف را ایجاد کنند. خود این شکاف بین تولید و مصرف یا شکاف بین عقل و ناعقل باعث شد که در دنیای مصرف به افراد گفته شود که در زندگی خود باید خود را بیان کنند و مبتنی بر احساسات و غرایز خاص خود پیش روند و آن روحیه جمعی نباید انکار کننده هویت فردی آنها باشد. یعنی افراد میتوانند فرهنگ را در قالب فردی خود تفسیر کنند و مبتنی بر دنیای فردی خود پیش روند. در نتیجه این بحث مطرح شد که پس هرکدام از افراد فردیت خاص خود را دارند، آن انگارههای عام را میگیرند و مبتنی بر ویژگیهای خاص خود میکنند. اینجاست که کلمه سبک زندگی باب میشود که میخواهد علایق افراد و گروههای متفاوت اجتماعی و علایق قشرهای متفاوت جامعه را نشان دهد که با مفهوم طبقه، گروه و فرد پیوند میخورد. از این منظر است که به سمت و سویی میآیند که به جای الگوهای عام فرهنگی از تنوع در زندگی و تنوع در رفتارها، ادبیات، زبان، شیوه راه رفتن و غذا خوردن صحبت کنند. در غذا خوردن انواع شرکتها یا کارتلهای اقتصادی مثل مکدونالد شکل میگیرند چون فکر میکنند که افراد نیاز دارند که در حوزه مصرف، مبتنی بر ویژگیهای خاص خود باشند. یکی ران به مشتری میدهد، دیگری سینه میدهد، یکی کوتاه یا بلند میدهد و دیگری سرخکرده.
بنابراین از سویی مفهوم سبک زندگی در دنیای علوم اجتماعی مطرح شد که در واقع شکافی بود که در دنیای غرب بین منطق فرهنگی تولید و منطق فرهنگی مصرف اتفاق افتاده بود و در واقع نسبتی است که بین عقل و بلاهت یا ناعقل هست. سوی دیگر ماجرا هم فرهنگ جوامع مستعمره بود که وقتی با آن آشنا شدند، به این سمت رفتند که دیدند اینها مصرفکنندگان دنیای غرب هستند و ویژگیهای خاص خود را دارند و باید کالای فرهنگی خود را داشته باشند. بعد از آن میبینید که غرب ماشین به سبک ایران یا به سفارش کشورهای عربی یا سیگار به سفارش ترکیه تولید میکند. بدین ترتیب ویژگیهای فرهنگی این جوامع هم لحاظ شد و مفهوم فرهنگ دیگر شکسته شد. آن الگوی عامی که دورکیم میگوید روح جمعی و از این مفاهیم عام ذهنی دیگر به کنار میرود و فرهنگ به این سمت رفت که بررسی شود که جوامع به کدامیک از الگوهای فرهنگی علاقه دارند و مفهوم سبک زندگی از اینجا آغاز شد.
موانع ارائه سبک زندگی از سوی نخبگان چیست و چگونه میتوان آن را برطرف کرد؟ (مبانی و روشهای نظام جامع سبک ایرانی-اسلامی را باید نخبگان ارائه میدادند که تاکنون محقق نشده است؛ چرا؟)
مشکل جامعه ایران اینست که در نسبت با مفهوم سبک زندگی با یک حالت حداقل سه لایه روبهروست. یعنی یک سنت ایرانی، یک سنت اسلامی و یک سنت غربی وجود دارد که در داخل خود اینها هم شکاف هست. مثلاً برای سنت غربی سبک زندگی دانشگاهی، شهرنشین، رَپِر و... در جامعه وجود دارد. در سبک زندگی اسلامی هم بین سبک یک روحانی، آدم عادی، آدم اجتماعی محلهای و ... تفاوت هست. در سبک زندگی ایرانی هم شکافهای خاص آن وجود دارد. بنابراین سه الگوی فرهنگی و سه هسته فرهنگی در جامعه وجود دارد که در درون خود هم شکافهای خاص خود را دارند. اینست که جامعه با یک وضعیت تنوع فرهنگی و نه فقط تکثر فرهنگی روبهروست. باید دقت شود که تکثری که در دنیای غرب وجود دارد مبتنی بر عقل بود تا اینکه دنیای پستمدرن شکل گرفت و یک مقدار دنیای ناعقل هم در مقابل عقل، برجسته شد. در واقع آن چیزی که در عمل در دنیای غرب اجرا میشود، مبتنی بر مبنای معرفتی عقل است. فرد ممکن است سوسیالیست، کاپیتالیست و ... باشد اما باز هم مبتنی بر عقلانیت است. اما ویژگی جامعه ایران اینست که فقط با وضعیت تکثر روبهرو نیست بلکه با تنوع هم روبهروست یعنی در مبانی معرفتی هم متفاوت است. مبنای معرفتی جامعه ایران غرب، اسلام و ایرانگرایی است که همه در خود تکثر دارند. اینست که نه تنها با تکثر بیش از حد روبروست با تنوع منابع معرفتی هم روبهروست.
بالآخره حکومت باید یک سبکی انتخاب کند و راه درست را به مردم معرفی کند. راهکار شما برای ارائه نظام جامع سبک زندگی با توجه به وجود سه گانه اسلام، غرب و ایرانگرایی که فرمودید، چیست؟
در برخورد با این وضعیت سه کار میتوان انجام داد که این سه کار در دو مدل میتواند باشد. یکی اینست که یکی از اینها را حذف کنید؛ این شکافی است که قبلاً هم در جامعه شکل گرفته است. نظام پهلوی میخواست اسلام را حذف کند و ایران و غرب را پذیرفته بود. جمهوری اسلامی، اسلام را پذیرفت و میخواهد ایران و غرب را حذف کند. با این شیوه از هر طریقی که پیش روید منجر به ناکامی میشود. در واقع نمیشود هیچیک از این منابع معرفتی را حذف کرد چون این منابع معرفتی در دست حکومت نیست و به صورت تاریخی شکل گرفتهاند. در واقع در دست حکومت نیست که به سمت و سوی حمایت یا طرفداری از هرکدام از اینها رود و آنها را مدیریت یا مهندسی کند. یکی از مزخرفترین واژههایی که در جامعه ساخته شده است همین کلمه مهندسی فرهنگی است. اصولاً در فرهنگ مدیریت بر فرهنگ معنا ندارد بلکه مدیریت در فرهنگ وجود دارد. کسی نمیتواند فرهنگ را از بالا دستکاری کند و چیزی را حذف یا اضافه کند. این همان وضعیتی است که جامعه در حال حاضر گرفتار آن است و شکست خواهد خورد. در 40 سال اخیر طبق الگوی اول رفتار شده است و اگر هم گفته میشود که غرب و دانشگاه هم خوب است، تعارف است. در واقع دوست ندارند که این الگوها در زندگی ایرانیها باشد ولی چون نمیتوانند کاری کنند و ساختار، فشار میآورد، تعارف میکنند ولی آرزوی آنها این است که اینها را حذف کنند.
یک راه دیگر پذیرش همین التقاط است که بهترین راهحل برای جامعه است. اصولاً انقلاب ایران هم مبتنی بر همین بود یعنی انقلاب ایران در وضعیتی ممکن شد که التقاط پذیرفته شد یعنی جامعه مبتنی بر اینکه پذیرفته بود که انسان ساحتهای مختلفی دارد و به ساحتهای مختلف احترام گذاشت، انقلاب کرد. در شخصیتهایی که شریعتی برای انقلابیون میسازد، ابوذر هست، علی(ع) و در عین حال آن محقق غربی هم هست و شریعتی عاشق همه اینها هست و میگوید یک مرد باید ترکیبی از همه اینها باشد. همچنین در اندیشههای امام، ولیفقیه هم عادل است و هم ایده عدالت را دنبال میکند یعنی باید عدالت را تحقق بخشد. در دورههایی که در جامعه ایران، اتفاقی ممکن شده است، مبتنی بر همین ایده بوده است یعنی هم در انقلاب مشروطه، هم در ملی شدن نفت، هم در انقلاب ایران و هم حتی در جنبش دوم خرداد، پذیرفته شد که این سه مورد میتوانند در کنار هم باشند، با هم گفتگو کنند و در یک فضای فرهنگی کنار یکدیگر زندگی کنند. بهترین راهکار که میتوان برای این ماجرا پیدا کرد اینست که این سه الگوی فرهنگی در کنار هم پذیرفته شوند و حکومت در ماجرای گفتگوی بین این سه انگاره فرهنگی دخالت نکند. حکومت باید ناظر باشد و در بالا ایستاده و نگاه کند! هیچ کاری نباید کند و فقط شاهد این گفتگو باشد. در واقع به جای مدیریت بر فرهنگ، مدیریت در فرهنگ کند. این انگارههای فرهنگی خودشان فضای تنفس یکدیگر را تنگ میکنند و نیازی به دخالت حاکمیت نیست. فرض کنید فردی در حال حمایت و عملیاتی ایدهای باشد. به جای اینکه کسی مشت در دهان او زده و او را خفه کند، باید فرد دیگری به او پاسخ دهد و علیه او استدلال کند. مثل برخورد حکومت با آقای سروش نباشد. ایشان فلسفه اسلامی را به شکل خاصی و مبتنی بر معرفتشناسی خاص خود طرح میکرد. چرا باید او را بیرون کنند و از او تریبون را دریغ کنند؟ فقط کافی است که یک متفکر دیگری پاسخگوی او باشد. در تاریخ انقلاب دقیقاً همین بود. اگر چپها مسئلهای را طرح میکردند، مطهری، شریعتی، بازرگان، بنیصدر، طالقانی، امام، فلسفی، سیدحسین نصر و شایگان هم بودند و یک فضای گفتگو وجود داشت. اصولاً منطق فرهنگ، منطق گفتگو است. مفهوم، مفهوم را کنترل میکند و ایده، ایده را کنترل میکند. همچنین نشانه، نشانه را کنترل میکند مثلاً نوع مانتو، نوع مانتو را کنترل میکند و یا شکل حجاب، شکل حجاب را کنترل میکند. زنان در مالزی و اندونزی نوع پوشش و روسری و مقنعه خاصی را دارند ولی در عین حال در کنار آنها، فرد بدون حجاب هم هست. این دو با هم هستند و فضای تنفس یکدیگر را کنترل میکنند. یعنی نگاه باید مبتنی بر منطق فازی باشد نه منطق ارسطویی. نباید سیاه و سفید نگاه کرد. افراد در سر کار کت و شلوار میپوشند و خود را مبادی آداب نشان میدهند و سعی میکنند انگارههای فرهنگی را تا بالاترین حد رعایت کنند اما در استادیوم خیلی راحتتر با شلوارک مینشینند، تخمه میخورند، میخوابند، چرت میزنند، میخندند، هورا میکشند و دادوبیداد میکنند. نگاه به فرهنگ در وضعیتهایی مثل فرهنگ ایران باید کم و بیشی و آن هم مبتنی بر نیاز پایین باشد. یعنی استادیوم تعیین میکند که چه کسی باید در استادیوم با کت و شلوار و چه کسی با شلوارک حضور پیدا کند؟ چه کسی هورا کشد و چه کسی مؤدب نشیند نه اینکه کسی به آنها دستور دهد. یعنی در واقع دانش زندگی همان دانش سیاسی یا دانش فرهنگی میشود و خود زندگی به شما نشان میدهد که چه کنید. این موضوع پشتوانه تئوریک هم دارد و در نظریه کسانی مثل کریستوا یا باختین آمده است. کریستوا روانکاو و زبانشناس است و از زبانشناسی نظریه باختین را گرفته است. در نظریه باختین گفته میشود که معنای هر واژه در گفتگو با واژه دیگر است و اصولاً معنا، یک امر گفتگویی و یک امر سلبی و مبتنی بر ضدیت و مخالفت است. در واقع معنای ایجابی وجود ندارد و تلفن، تلفن است چون کاغذ، خودکار و .. نیست. در نگاه پستمدرن و امثال دریدا، اصولاً معنا، تعلیق است یعنی دائماً عقب میافتد و اصلاً نمیتوان فهمید که معنای یک واژه چیست؟ این است که کریستوا مبتنی بر ایده باختین، تکثر معنایی را پذیرفته است اما در عین حال میخواهد چیزهایی را بر نظریه باختین اضافه کند. او یک زن ادیب اهل بلغارستان است و با ورود به فرانسه از خود میپرسد که چه بر سر علایق ادبی و هویت بلغاری او که مردسالار است، میآید؟ وضعیت او مثل وضعیت جامعه ماست. جامعه ایران هم وارد دنیای غرب و فضای امروزی شده است و میگوید چه بر سر سنت او میآید؟ کریستوا سعی کرد این مسئله را به لحاظ تئوریک حل کند. وی میگفت که اصولاً وضعیت طبیعی انسان این است که دو نیرو در ذهن انسان جاری باشد، هم نیروی عقل و هم نیروی ناعقل. در نظر وی جامعه فرانسه هنوز دموکراتیک نیست چون دموکراسی وضعیتی است که هم صدای عقل در آن باشد و هم صدای ناعقل.
جامعه ایران در فضای انقلاب در سالهای اول و دوم، کاملاً فضای دموکراتیکی داشت و به همین دلیل فوکو عاشق ایران شد. به لحاظ سبک زندگی نیازی نیست که بین این سه الگو شکاف ایجاد کنید و نیازی هم نیست که بین آنها پیوند بیخود ایجاد کنید! یعنی نیازی نیست که سبک زندگی اسلامی - ایرانی - غربی ساخته شود و اصلاً این عبارت غلط است. اینها سه سبک زندگی هستند. مثل ازدواج است که وقتی فرد ازدواج میکند، دو زندگی در کنار هم میآید و دیگر یک زندگی نیست. وقتی که زوجی میخواهد تأکید کند که یک زندگی است، آن زندگی نابود میشود! یعنی زندگی آن زن و شوهری که همه چیز را رها کنند و شخصیت مستقل نداشته باشند و در هم فرو روند، نابود میشود. به قول جبران خلیل جبران، زن و مرد مثل ستونهای مسجد هستند که از هم جدا هستند و مسجد روی آنها سوار است ولی بین آنها باد میوزد. سبکهای زندگی در جامعه همینطور هستند، یکی نیستند و اصلاً نباید به دنبال ایده یکی کردن آنها بود! اینها سبکهای زندگی متفاوتی هستند که میتوان به اشکال متفاوت آنها را به نمایش و تصویر کشید و از آنها استفاده کرد. در فاصله بین اینها باد میوزد و در این فاصله میتوان اندیشید و نوآوری و خلاقیت داشت.
نتیجه این سیستم، همان پفکنمکی نمیشود که در زمان پخش روضه زیرنویس می شود؟
نه! این متفاوت است. چیزی که در تلویزیون ایران مشاهده میشود اینست که مبنا را روی این گذاشتهاند که عزاداری اصل است ولی حالا مجبور هستند تحت فشار ساختار، پفک نمکی و بانک را تبلیغ کنند که مبتنی بر یک الگوی فرهنگی دیگری است. اما مدیران رسانه ملی میتوانند یک شبکه از صداوسیما را به دین، یک شبکه را فقط به غرب و یک شبکه را فقط به ایرانگرایی اختصاص دهند. در این مدل هر کس هر چیزی دوست داشت میتواند تماشا کند و مبتنی بر نیازها است. باید این پدیدهها را به شکل مستقل طرح کرد و روحانیون هم واقعاً مدافع اسلام باشند! روحانی واقعاً باید مبتنی بر منطق درونی سنت فکری خود فکر کند و دانشگاهی هم باید مبتنی بر همان سنت فکری خود فکر کند. اینها میتوانند به هم خدمات دهند اما نمیتوانند جای یکدیگر را اشغال کنند. منطق تفکر دانشگاهی با منطق تفکر دینی متفاوت است. میتوان گفت که دو متفکر دانشگاهی و دینی در کنار یکدیگر نشسته و به همدیگر خدمات دهند اما اگر نظم آنها را در کنار یکدیگر گذاشتید، مخلوط میشوند. مثلاً نهادی به نام اقتصاد هست که منطق آن فایده و ضرر است که تجلی عینی آن هم در بازار است. اما منطق نهاد خانواده و یا عشق، دوست داشتن یا عدم دوست داشتن است. افراد ورشکستهای فراوانی هستند که وقتی از آنها میپرسند که که چرا ورشکسته شدهاند، میگویند که 100 میلیون پول به دوستش داده است ولی از او چک نگرفته است! مشکل اینست که اگر در منطق اقتصاد عمل میکنید، هنگام قرض دادن پول، طبعاً باید فایده و سود خود را در نظر گیرید یعنی فایده شما این است که چیزی از طرف مقابل دریافت کنید که که پول را برگرداند! دوستی در قلمروی عشق است و منطق دیگری دارد. از آن طرف در بسیاری از روابط عاشقانه که خراب میشوند وقتی مشکل را جویا میشوید، میگویند که هر چقدر به طرف مقابل گفتهاند که خانهای تهیه کند، میگوید پول ندارد! دلیل اینست که روز اول با منطق عشق ازدواج کرده بودند و کد رابطه آنها دوست داشتن و عدم دوست داشتن بوده است! در حالی که در حال حاضر منطق اقتصاد را در عشق وارد کردهاند.
شکل درست اینست که خانوادهها باید عاشقانه باشند اما اقتصاد میتواند خدمات دهد. یعنی کد اقتصاد را نباید آورد اما جامعه باید طوری تنظیم شود که بچهها بیکار نباشند و درآمد داشته باشند که دیگر در خانواده صبح تا غروب بر سر پول و ماشین گفتگو نشود. از آن طرف میتوان گفت که فرد، کار اقتصادی میکند اما در عین حال دنیای عشق به او میگوید که بخشی از پول خود را برای خدمات به ایتام یا کمک به فقرا اختصاص دهند. یعنی به یکدیگر خدمات میدهند اما منطق آنها به جای یکدیگر گذاشته نمیشود.
نسبت بین الگوهای فرهنگی هم باید به همین صورت باشد. یعنی الگوهای فرهنگی باید به هم خدمت دهند اما اگر به جای هم نشینند، یکدیگر را نابود میکنند. البته این به این معنا نیست که تعامل بین اینها ناممکن است بلکه بین این سه ستونی که از یکدیگر فاصله دارند، باد میوزد و میتواند بین آنها گفتگو شود. یعنی کسی مثل شریعتی پیدا میشود و میگوید این شورایی که در قرآن هست، همان دموکراسی غرب است و ممکن است در نظر فردی، آقای شریعتی مفهوم را اشتباه فهمیده باشد و مفهوم دموکراسی را با شورا متمایز کند. حال میتوان به آن آقایی که نقد میکند باز جواب داد که درست است دموکراسی وقتی شورا میشود یک بخشی از معنا را از دست میدهد اما یک معانی تازهای هم بر آن بار میشود که در دنیای غرب بر آن بار نشده است و به همین دلیل یک ترکیب تازهای شکل میگیرد. این گفتگوی فرهنگی میتواند ممکن شود.
آن ترکیب تازه می شود اسلامی - غربی
اینها دیگر در دنیا آرام آرام در حال شکل گرفتن است و دیگر دستوری نیست و کسی از آن ترسی ندارد. اگر امکان فکری اینها به وجود آید، خودش شکل میگیرد. به همین دلیل دیده میشود که امروزه در دنیای غرب هم همینگونه است و مثلاً معماری آنها ترکیبی از معماری همه دنیا شده است. فرهنگ آنها مبتنی بر مهاجرتپذیری و آشنا شدن با جهانهایی است که استعمار کرده بودند و پی بردهاند که فرهنگ یک امر ترکیبی است. البته با وجود تمام این مباحث، مبنا در دنیای غرب هنوز عقلانیت است و عناصر دیگری که سرپیچی از عقل هستند، به آن اضافه میشود. میتوان گفت که در جامعه ایران یکی از اینها میتواند در نهایت، بنیان شود اما الآن وضعیتی حاکم هست که به شکل دستوری مدیریت میشود.
اگر فضای فرهنگی باز بود و گفتگو ممکن شده بود و ویژگیهای فرهنگی، هرکدام میتوانستند درونمایهها و توانمندیهای خود را نشان دهند، وضعیت اینطور نبود. سنت اسلامی توانایی زیادی دارد ولی آن را نابود کردهاند. در همان سنت اسلامی، الگوی زنانی هست که افراد میتوانستند تا آخر عمر مبتنی بر همین الگو زندگی کنند و احساس رضایت کنند. اما زن مسلمان جامعه ایران، احساس رضایت ندارد، چون فکر میکند که در خانه نشسته و آشپزی میکند و نمازش را هم میخواند. در عین حال مطابق همین الگو، تلویزیون هم روشن است و او خواننده غربی میبیند. چون همسرش به او گفته است که شکمش بزرگ است، این خانم خود را در آینه جنیفر لوپز و آنجلینا جولی میبیند و بعد میگوید که ناقص است و یکباره از تفکر فاطمه زهرا(س) و پاک بودن به بدن میرسد و بدن، مسئله او میشود و وارد عمل زیبایی میشود. در حالی که میتوانستید الگویی هم از بدن در فلسفه اسلامی نشان دهید که بدن چه جایگاهی دارد؟ این همه بحث هست که سیرت زیبا در صورت فرد هم میریزد و اگر فرد درون زیبایی داشته باشد، اندام زیبا و صورت زیبا هم خواهد داشت. چهره خیلی از مادربزرگها در اوج زیبایی معنوی است و چنان آرامشی در وجود آنهاست که میتوان در قالب شعر گفت که انسان دلتنگ این چین و چروکها میشود. آرامشی در این چین و چروکها نهفته است که انسان احساس میکند که قرنها زندگی کردهاند و با یک کلمه حرف، انسان را آرام میکنند. اما زن امروز در فیلم یا کتابی این چیزها را ندیده و نخوانده است. چیزی که او دیده است اینست که به دختر امروز در مدرسه میگویند که فاطمه زهرا(س) الگو است ولی صبح تا غروب در تلویزیون تیپ جولی و شکیرا و ... را میبیند. روی این دختران به درستی کار نشده و یک آدم میانمایه و تهی تربیت شده است.
کار فرهنگ در جامعه ایران، بیش از اینکه پر کردن افراد باشد، تهی کردن و خالی کردن افراد است. مثلاً افراد سریالی را که در چندین قسمت تماشا کردهاند، در طی یک ساعت میتوانند به دوست خود توضیح دهند و آن دوست هم از قسمت بعدی میتواند، با او همراه شود و نیازی به دیدن قسمتهای قبلی ندارد. یعنی تلویزیون سریال-هایی تولید میکند که کسی در چند دقیقه برای دیگری تعریف میکند و او هم به بیننده قسمتهای بعد تبدیل می-شود. سؤال اینست که چرا نفر اول باید چندین ساعت وقت خود را تلف کند؟ ظاهراً او فیلم دیده و یک الگوی فرهنگی را دنبال میکند، اما عملاً این سریال مخاطب را تهی میکند و وقتش را هدر میدهد.
اگر این الگوها در کنار هم باشند، آن موقع دیگر اینطور نمیشود که فردی داشته باشید که هم محجبه باشد و هم دوستپسر و شوهر داشته باشد! یعنی تکلیف او روشن خواهد بود. یا در منطقی تربیت شده است که به خوبی میداند که شوهر داشتن یعنی چه و یا در منطقی تربیت شده که به خوبی میداند که دوستپسر داشتن یعنی چه؟ در دنیای امروز غرب هم خیانت کلمه معناداری است ولی به قاعده است. یعنی وقتی کسی میخواهد با کس دیگری رابطه گیرد، به طرف مقابل اعلام میکند که میخواهد از زندگی او بیرون رود. اما در جامعه ایران اینطور نیست و فرد، هر دو طرف را نگاه میدارد که این، یک وضعیت فروپاشی روانی ایجاد میکند. افراد با خودتان صداقت ندارند و وضعیت ساخته شده، یک وضعیت ریاست.
راهکار شما چیست؟
باید اجازه داد که در جامعه نمایندگان فکری هرکدام از سه منبع معرفتی اسلام، غرب و ایران روی آنها کار کنند و کتاب و مقاله و شعر تولید کنند و فیلم ساخته شود. نباید ترس داشت که اینها رقیب اسلام هستند. اگر رقیب اسلام هم باشند، مایه قدرت اسلام هستند، چون اصولاً سازوکار عمل فرهنگ، سلبی است. تنها جایی که وجود دشمن خوب است در فرهنگ است. یعنی اگر در فرهنگ دشمن داشته باشید، قوی میشوید. مطهری در زمانی خلق شد که نقد اسلام وجود داشت. دلیل اینکه دیگر امثال مطهری خلق نمیشود اینست که فضای گفتگو را بستهاند و مخالفین اسلام را نابود کردهاند. شبهه، آغاز تحول در اندیشه دینی است ولی تمام شبهات را گِل گرفتهاند و حق صحبت را به یک سری از افرد خاص دادهاند و بقیه دیگر باید خفه شوند. یعنی عملاً سازوکار فرهنگی جامعه را نابود کردهاند. پاشنه آشیل جمهوری اسلامی ترس از گفتگو و ترس از زنده بودن فضای فرهنگی رقیب است. در حای که زنده بودن رقیب یعنی زنده بودن خود! اگر سؤال در مقابل فرد نباشد، اصلاً نمیتواند فکر کند. بزرگترین خیانتی که میتوان به یک فرهنگ کرد این است که سؤالاتی که در مقابل آن فرهنگ طرح میشود را از آن سلب کنند. بزرگترین خیانتی که امروز در جمهوری اسلامی به اسلام شده است، همین است که سؤالاتی که در مقابل اسلام طرح میشد را از آن گرفتند. جمهوری اسلامی از پرسش ترسید و فکر کرد قدرت این است که فقط با یک مدل خاص حرف زده شود.
در سبک زندگی، مهمترین سازوکار آزادی است. باید اجازه داد که جامعه آزاد باشد تا خودش فضای تنفس خودش را تنگ کند. مُد کشنده مد است و مد، مد جدید میآورد و اینها فضای تنفس یکدیگر را تنگ میکنند. ایده، ایده میسازد. مفهوم، مفهوم میسازد. مانتو، مانتو میآورد. سبک معماری، سبک معماری میآورد و ... اگر گفتگوی بین اینها ممکن شود، خود فرهنگ پویا میشود و آن زمان است که شما میبینید که کلی از متون دینی احیا میشوند و حرفهای تازه از متن دین در میآید و تاریخ دین بالا میآید و برجسته میشود. این مثل همان کاری است که دنیای سرمایهداری با دنیای عقل میکند و کماکان بر عقل استوار است و نقدهایی هم که به آن میشود، هست و آنها هم در کنار آن در حال زندگی هستند. در جامعه ایران هم اگر این اتفاق میافتاد، طبیعتاً الگوی عقلانی که در دین نهفته بود اصل میشد و بقیه هم همراه و همکار آن میشدند که متأسفانه نگذاشتند.
شاخصههای سبک زندگی که در برنامههای رسانهملی نمود مییابند و موجب آسیب در جامعه میشوند چیست؟
در رسانه ملی، ساختار طوری شده است که هیچ گفتگویی را بین این منابع معرفتی امکانپذیر نمیکند و فقط برنامهها کنار هم چیده میشوند. یعنی در واقع حتی التقاط هم به آن معنا نیست و فقط به طور بیمعنا در کنار هم چیده میشوند که هیچ نظمی ایجاد نکرده است. مثلاً در ماه رمضان که میخواهند گناه و روح را نشان دهند، یک پزشک را متقلب میکنند که متعلق به دنیای عقلانیت و علم یا دنیای غرب است و آن طرف یک بیمار معنوی به بیمارستان میآید و با پزشک روبهرو میشود و پزشک تحت تأثیر او هدایت میشود. این به آن معناست که برنامهساز دوباره ایدئولوژیک برخورد کرده است و مبنا را همان معنویت قرار داده و آخرش هم پزشک باید مقهور فرد معنوی شود. البته بحث، مقهور شدن این و آن نیست بلکه بحث اینست که کنار هم باشند و همطراز هم باشند و اجازه داده شود که خودشان با یکدیگر گفتگو کنند. اگر انسان عقلانی قصد مقهور شدن در مقابل انسان معنوی دارد، باید به او اجازه داد اما نه در نسبت ایدئولوژیکی که در رسانه ملی ساخته میشود و آن پزشک، فردی بد و کلاهبردار است و یا با زنان رابطه نامشروع دارد ولی آن انسان ایدئولوژیک، یک فرد خوب و با اخلاق است. اینها همان شکلهای مزخرف و چیپی است که در رسانه ملی ساخته می شود و همچنان ادامه دارد.
اگر رسانه ملی –که اثرگذارترین نهاد کشور در ترویج سبک زندگی است به روال کنونی خود ادامه دهد، سبک زندگی عمومی کشور در آینده نزدیک و دور به چه سمتی خواهد رفت؟
دیگر نیازی به بررسی آینده نیست. آینده ایران همین الآن ممکن شده است. یعنی در آینده چیزی جز همین وضعیتی که هست، دیده نخواهد شد و فقط حادتر میشود. سؤالی که باید پاسخ داده شود این است که برای حل مشکلات، باید به سمت کدام دیدگاهها رفت و چه نظریههای فرهنگی را طرح کرد و کدام نظریات فرهنگی اگر به ذهن مدیران کشور رود، بهتر میتواند کار کند؟ نظریاتی مثل نظریه کریستوا، باختین، هومیبابا، هایبریداسیون یا نظریه پیوند، نظریه چندرگه بودن فرهنگها و بینامتنیت، باید به متخصصهای فرهنگی کشور آموزش داده شود که از این منظرها به وضعیت امروز نگاه کنند. باید به سمت تقویت دانش نظری در حوزه فرهنگ با رویکردهای سازگار با جامعه ایران رفت. همین رویکردهای نظری را میتوان در قالب سیاستگذاریها برد و مبتنی بر آن، وضعیت فرهنگی را از این حالت خارج کرد.
خلاصه مهمترین راهکارها:
1- نمایندههای سه منبع معرفتی اسلام، غرب و تمدن ایرانی باید در جامعه فکری حضور داشته باشند و آزادانه با یکدیگر گفتگو کنند.
2- حاکمیت باید به جای «مدیریت بر فرهنگ»، راهبرد «مدیریت در فرهنگ» را اتخاذ کند و فقط شاهد و زمینهساز فرهنگ باشد.
3- نگاه به فرهنگ در میان مدیران فرهنگی نباید سیاه و سفید باشد بلکه باید مبتنی بر نیاز زندگی مردم باشد. و مسئولان نگاه دستوری نداشته باشند.
4- مدیران رسانه ملی باید در شبکههای صداوسیما به سلایق و نیازهای مردم توجه کنند و فقط جنبههای دینی صرف ارائه نشود.
5- رسانه ملی باید پیشفرض طرفداری از دین در برنامههای نمایشی را کنار گذارد و اجازه دهد که گفتگوی واقعی بین اسلام و غرب یا معنویت و عقلانیت شکل گیرد تا مردم به درستی انتخاب نمایند و ظرفیتهای دین هم به خوبی برای مردم نمایان شود.
6- حاکمیت باید مدیران و مسئولان فرهنگی را به سمت تقویت دانش نظری هدایت کند و از نظرات متفکران جهانی در عرصه فرهنگ استفاده بهینه نمایند.
ضرورت تقویت دانش نظری مدیران فرهنگی و رسانه ای
سلسله گفتگوهای کارشناسی با موضوع سبک زندگی غربی در رسانه ملی
اهمّیت سبک زندگی در هر کشوری انکارناپذیر است، چراکه نشاندهندۀ نوع فرهنگ و اعتقادات یک ملت است. الگوی سبک زندگی اسلامی- ایرانی در جامعۀ امروز ایران ضروری و رسالتی همگانی است که تمام صاحبنظران و دلسوزان باید به آن توجه کنند. در این راستا نهادینهسازی سبک زندگی مشخّص بسیار مهم است. نقش رسانهها در این عرصه بیبدیل خواهد بود، بهویژه آنکه به گواه کارشناسان، نقش رسانۀ ملّی در نهادینهسازی آن بیبدیل است. از سوی دیگر، شبکههای ماهوارهای وابسته به نظام سلطه با گسترش و پخش برنامههای ضد فرهنگی به اعتقادات اسلامی و فرهنگ اصیل ایرانی حمله میکنند و در صدد جایگزینی فرهنگ نابهجای غربی بهجای آن هستند. با این توضیحات بررسی مسئلۀ آسیبشناسی ترویج سبک زندگی غربی در رسانۀ ملّی به مثابۀ یک نهاد تأثیرگذار در حوزۀ فرهنگ دینی- ملّی ضرورت مییابد. بنابراین با طرح این سؤال که «چگونه میتوان نظام جامع سبک زندگی اسلامی- ایرانی را ارائه داد و برنامهسازانِ رسانۀ ملّی را با آن آشنا کرد؟» به گفتگو با دکتر مصطفی مهرآیین، عضو هیئتعلمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور نشستیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.