همانگونه كه خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز بارها در فرمايشات خود تأكيد فرموده، در اين جنگها جز انجام وظيفه و تكليف واجبی كه خدای متعال بر عهده ايشان گذاشته بود، هيچ هدف ديگری در كار نبود. اما كسانی برای اين اقدامات حضرت علی(عليه السلام) تفسيرهايی ديگر میكردند. بعضی میگفتند، اين كارها برای كشورگشايی است و علی میخواهد سلطه خودش را توسعه داده، مُلك خودش را وسيع تر كند. از نظر آنان جنگ علی(عليه السلام) با معاويه برای آن بود كه آن حضرت میخواست كشوری پهناورتر داشته باشد و سرحدّات شام نيز زير چتر حكومتش باشد! يا جنگش با طلحه و زبير برای آن بود كه مبادا آنان سرزمين حاصل خيز عراق را از دستش خارج كنند! از سوی ديگر، در دوران 25 ساله خلافت سه خليفه اول و قبل از اين كه مردم با اميرالمؤمنين(عليه السلام) بيعت كنند، برخی افراد آن حضرت را تحريض به جنگ میكردند. آنان میگفتند، شما بايد با اينان به جنگ برخيزيد و حق خودتان را بگيريد و نگذاريد ديگران حقتان را تضييع و پايمال كنند. اين افراد هنگامی كه با پاسخ منفی آن حضرت روبه رو میشدند، میگفتند علی از جانش میترسد و برای اين كه كشته نشود از گرفتن حقش امتناع میورزد!1
از اين رو اين سؤال مطرح میشود كه به راستی چرا اميرالمؤمنين با وجود آن كه خلافت حق آن حضرت بود، برای رسيدن به حق خود هيچ حركتی نكرد؟ آيا واقعاً از جانش میترسيد، يا اصولا در اصل اين كه اين اقدام صحيح است يا خير، ترديد داشت؟ آيا اميرالمؤمنين(عليه السلام) واقعاً نمیدانست وظيفه چيست؟! يكی از خردههايی كه آن زمان نيز مطرح میكردند و در لابه لای فرمايشات حضرت علی(عليه السلام) در نهج البلاغه نيز به آن اشاره شده، اين است كه میگفتند، مگر درباره حقانيت خويش ترديد داری كه اقدام نمیكنی؟!2
آيا به راستی اين گونه بود و حضرت در اين امر ترديد داشت؟ آيا ترس از مرگ باعث شد كه در آن دوران اقدام به جنگ نكند؟ همانگونه كه پس از داستان حكميت نيز وقتی حضرت از جنگيدن با معاويه دست كشيد، خوارج اعتراض میكردند كه چرا دست از جنگ كشيدی، آيا از جانت میترسی؟!
به هر حال اين سؤال مطرح است كه چرا آن حضرت در برههای بسيار قاطعانه در مقابل مخالفان خود ايستاد و تا مرحله جنگ نيز پيش رفت، اقدام به جنگ و مبارزه كرد و زمانی نيز راه سكوت و مماشات را در پيش گرفت؟ گرچه بررسی شواهد تاريخی، به تنهايی برای تحليل اين مسأله كافی است، اما برای اطمينان بيشتر، بهتراست پاسخ اين پرسش را در كلمات آن حضرت جستجو كنيم تا تصور نشود كه تحليلمان صرفاً بر اساس حدس و گمانهای شخصی استوار است.
پاسخ:
در آن روزگار هم برخی میگفتند، بهتر بود اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از رسيدن به خلافت نيز ـ مثل 25 سال قبل ـ با مخالفان نمیجنگيد و يا دست كم مبارزه را به تأخير میانداخت. از نظر اين عده، اين كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) بلافاصله خود را درگير جنگ جمل و بعد هم صفين كرد سياست درستی نبود. به تعبير ساده تر، راهی كه آن حضرت در زمان خلافت خود در پيش گرفت نادرست، و نشانه آن بود كه علی(عليه السلام) سررشتهای در مسايل سياسی ندارد و راه و رسم حكومت و زمامداری نمیداند!
اميرالمؤمنين(عليه السلام) خود در پاسخ اين گونه قضاوتها چنين میفرمايد: وَلَقَدْ اَصْبَحْنا فی زَمان قَدِ اتَّخَذَ اَكْثَرُ اَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً؛ ما در زمانی زندگی میكنيم كه اكثر مردم نيرنگ و فريب كاری را زرنگی میدانند! حضرت با اشاره به كارهای معاويه میفرمايد، مردم فكر میكنند اين از زرنگی و درايت معاويه است كه برای رسيدن به مقاصد خود مكر و حيله به كار میبرد. وَ نَسَبَهُمْ اَهلُ الْجَهْلِ فيهِ إِلی حُسْنِ الْحيلَةِ؛ افرادی كه به حقايق امور آگاه نيستند، كارهايی را كه سرچشمه اش مكر و فريب است سياست مداری و حسن تدبير و چاره انديشی میدانند. ما لَهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ؛ اينان به دنبال چه هستند؟ خدا نابودشان كند! قَدْ يَرَی الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحيلَةِ وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ اَمرِ اللّهِ وَ نَهْيِهِ؛ چه بسا كسی از نظر سياست مداری و مصلحت انديشی نيرومند است و هيچ كم ندارد (حُوَّلُ الْقُلَّبْ، يعنی كسی كه در تغيير و تحويل كارها و زير و رو كردن آنها ماهر است) ولی امر و نهی خدا و حدود و ضوابط شرعی است كه جلوی او را میگيرد. او برای چيره شدن بر دشمن، خوب میداند كه چه بايد كرد، ولی خدا، شرع و تقوا اجازه نمیدهد بسياری از كارها را انجام دهد. فَيَدَعُها رَأْیَ عَيْن بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْها؛ با اين كه راه مكر و حيله را میداند، ولی برای اطاعت خدا و رعايت ارزشها آن را رها میكند. اما كسانی كه به دنبال فرصت طلبی و منافع شخصی خود هستند اين گونه نيستند. وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَها مَنْ لا حَرِيجَةَ لَهُ فِی الدّينِ؛كسانی كه نسبت به دين بی پروا بوده و احكام شرعی و ارزشهای اسلامی را رعايت نمیكنند، از هر حيلهای استفاده میكنند و برای رسيدن به هدف، استفاده از هر وسيلهای را توجيه پذير میدانند؛ ولی من اين گونه نيستم، بلكه بايد دستور خدا را رعايت كنم. از اين رو من برای رسيدن به پيروزی، از هر راه و وسيلهای نمیتوانم استفاده كنم. مانع من تقوا و اطاعت خدا است.3
در همان دوران 25 ساله نيز كسانی به اميرالمؤمنين(عليه السلام) پيشنهاد كردند كه برای گرفتن خلافت اقدام كن و ما هم به شما كمك میكنيم. يكی از افرادی كه حضرت را برای گرفتن خلافت تشويق میكرد، پدر معاويه، دشمن سرسخت اهل بيت(عليهم السلام) و اسلام، ابوسفيان بود! البته وی در اين كار در واقع سنگ خود را به سينه میزد. او وقتی ديد كه مردم با ابوبكر بيعت كردند و خلافت از خاندان آنان خارج گرديد و چيزی نصيب آنها نشد، از اين راه وارد شد. هدف او اين بود كه با ايجاد اختلاف در جامعه اسلامی بتواند از آب گل آلود ماهی بگيرد و چيزی نصيب خاندان خودش شود. از اين رو فريب كارانه علی(عليه السلام) را تشويق میكرد كه بيا و حق خودت را بگير؛ چون پيغمبر(صلی الله عليه وآله) شما را تعيين كرده، دستت را دراز كن تا من با شما بيعت كنم! البته در اين ميان برخی نيز حقيقتاً از سر خيرانديشی اين پيشنهاد را به آن حضرت میدادند. آن طور كه نقل شده، عباس عموی پيغمبر(صلی الله عليه وآله) نيز همين پيشنهاد را به اميرالمؤمنين(عليه السلام) داد. جز اينها افرادی ديگر، مانند سلمان، ابوذر، مقداد و عمار هم بودند كه با ابوبكر بيعت نكردند، اما هيچ گاه به اميرالمؤمنين(عليه السلام) پيشنهاد نكردند كه برای گرفتن حق خود در خلافت اقدام نمايد. آنان كه از ياران علی(عليه السلام) و مطيع آن حضرت بودند، هيچ گاه بدون اجازه اميرالمؤمنين(عليه السلام) اقدامی نمیكردند و میدانستند كه هر چه مصلحت باشد، خود حضرت انجام میدهد.
در هر حال، اميرالمؤمنين(عليه السلام) در برابر پيشنهاد اين افراد برای احقاق حق خود فرمود: اَيُّهَا النّاسُ شُقُّوا اَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ؛ امواج فتنه را با كشتیهای نجات بشكافيد. اكنون امواج فتنه، جامعه اسلامی را تهديد میكند، پس در مقابل اين امواج، كشتی نجات را راه بيندازيد و اين امواج را بشكنيد و فرو بنشانيد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) میديد كه افرادی قصد دارند در جامعه نوپای اسلامی، در همين اولين روزهای پس از رحلت پيامبر(صلی الله عليه وآله) ، آتش جنگ را برافروزند و بين مسلمانان ايجاد اختلاف كنند؛ و اين اختلاف، نتيجهای جز از هم پاشيدن جامعه اسلامی نخواهد داشت. وَ عَرِّجُوا عَنْ طَريقِ الْمُنافَرَةِ؛ راه نفرت انگيزی و ايجاد دشمنی را رها كنيد. وَضَعُوا تيجانَ المُفاخَرَةِ؛ اين تاج و افسرهايی كه به عنوان فخر بر سر خود میگذاريد ـ كه ما از فلان طايفه هستيم يا فلان امتيازات را داريم ـ كنار بگذاريد و ببينيد مصلحت اسلام و مسلمين چه اقتضا میكند. هذا ماءٌ آجِنٌ وَ لُقمَةٌ يَغُصُّ بِها آكِلُها؛ اين مسأله خلافت، آب بد مزه و لقمه گلوگيری است كه بالاخره گلوی كسانی را كه اين لقمه در دهانشان فرو رفته، خواهد گرفت. فَاِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْكِ وَ اِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزَعَ مِنَ الْمَوْتِ؛ اگر به مردم بگويم، خلافت حق من است، اينها را رها كرده و از من حمايت كنيد؛ خواهند گفت، اين حرفها را برای دنيا و حكومت و سلطنت میزند؛ و اگر سكوت كنم، افرادی مثل شمامی گويند كه از جانش میترسد! آيا به راستی فكر میكنيد كه من از جانم میترسم؟! هَيْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي وَ اللّهِ لَابْنُ أَبِيطَالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ؛4 بعد از اين كه من در زمان پيغمبر(صلی الله عليه وآله) اين همه جنگ و فداكاری كردم، اكنون به من میگوييد، تو از جانت میترسی! به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است. من نه تنها از اين امر هيچ نگرانی ندارم، بلكه با مرگ مأنوسم. من با مرگ زندگی میكنم و هر لحظه انتظار شهادت را میكشم؛ با اين همه شما میگوييد كه من به سبب ترس از مرگ اقدام نمیكنم! هرگز اين گونه نيست. من برای رعايت مصالح اسلام و مسلمين است كه اقدام نمیكنم.
برخی ديگر نيز میگفتند، معلوم میشود حضرت علی(عليه السلام) نسبت به حق خودش يقين ندارد. ما میدانيم كه او از جنگ نمیترسد و انسانی شجاع و بی پروا است؛ از اين رو اگر اقدام نمیكند، معلوم میشود كه يقين ندارد خلافت حق او باشد و او است كه بايد خليفه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) باشد.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره میفرمايد: ما شَكَكْتُ فِی الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ؛5 از آن هنگام كه حق به من نشان داده شده، لحظهای در آن شك نكرده ام. تعبير حضرت در اين جا قابل دقت است. نمیفرمايد: «مُذْ عَرَفْتُهُ...»؛ از آن هنگام كه حق را «شناختم» در آن شك نكردم، بلكه میفرمايد: از آن هنگام كه حق به من نشان داده شد و آن را «ديدم» در آن شك نكردم. اين، اشاره به همان مقام نورانیای است كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) دارد. در مباحث گذشته اشاره كرديم كه علی(عليه السلام) كسی بود كه فرشته وحی را میديد و صدای وحی را میشنيد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) كسی بود كه فرمود: لَوْكُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقيناً؛6 من در هيچ چيز شكی ندارم و اگر پردهها برداشته شود ذرهای بر يقين من افزوده نخواهد شد! از اين رو علی(عليه السلام) كسی نبود كه اگر در مورد گرفتن حق خلافت اقدامی نمیكرد، بتوان گفت به اين دليل است كه در حق ترديد دارد.
برای آن كه بهتر روشن شود كه چرا آن حضرت برای گرفتن حق خود اقدام نمیكرد و از چه چيز نگران بود، اميرالمؤمنين(عليه السلام) به داستان حضرت موسی(عليه السلام) اشاره میكند. حضرت موسی(عليه السلام) بار اول هنگامی كه عصايش را انداخت و اژدها شد، چون هنوز چنين چيزی نديده بود، به طور طبيعی كمی ترسيد. خدا به او فرمود: اين چيست كه در دست داری؟ گفت: اين عصای من است كه به آن تكيه میكنم و با آن برگ درختان را برای گوسفندانم میريزم. خداوند فرمود: عصايت را بينداز. عصا را انداخت و ناگهان چوب تبديل به اژدها شد. چون اين صحنه برای حضرت موسی(عليه السلام) سابقهای نداشت و كاملا غير منتظره بود، به طور طبيعی حضرت كمی وحشت كرد. قرآن از اين حالت اين گونه تعبير میكند:
فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّی مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ؛7 پس چون ديد آن مثل ماری میجنبد، پشت كرد و برنگشت.
حضرت موسی(عليه السلام) با ديدن آن اژدها پا به فرار گذاشت؛ اما از جانب خدای متعال خطاب آمد كه:
أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ؛8 پيش آی و مترس كه تو در امانی.
اما غير از اين، در صحنه رويارويی حضرت موسی(عليه السلام) با ساحران نيز قرآن میفرمايد حضرت موسی(عليه السلام) دچار وحشت شد. ساحرانی كه به دعوت فرعون آمده بودند آن چنان سحری ارائه دادند كه قرآن درباره آن، تعبير «سحر عظيم» را به كار برده است: وَ جاؤ بِسِحْر عَظِيم.9 در فضايی باز ريسمانها و چوبهايی را كه درست كرده بودند به زمين انداختند و با سحری كه انجام دادند به صورت مار و اژدها ظاهر شد و مردمی كه در آن جا بودند همه فكر كردند كه آن مار و افعیها الآن حمله میكنند و آنها را خواهند بلعيد. صحنهای بسيار وحشتناك بود. در اين صحنه هم قرآن میفرمايد حضرت موسی(عليه السلام) ترسيد: فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسی؛10 پس موسی بيمی در خود احساس كرد. اما اين «أَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً» غير از آن ترس در بار اول است. بار اول چون سابقه نداشت، طبيعی بود كه بترسد. چوبی بود كه به يك باره تبديل به اژدها شد، و به صورت طبيعی باعث ترسيدن انسان میشود. اين ترسيدن، به اصطلاح، عملی انعكاسی و رفلكسی بود. اما در صحنه دوم، حضرت موسی سابقه عصای خود را داشت و میدانست كه تبديل به اژدها میشود و هم چنين میدانست كه آنچه ساحران انجام دادهاند سحر است؛ اما در عين حال قرآن میفرمايد: فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسی. سؤال اين است كه اين جا چرا بار ديگر حضرت موسی(عليه السلام) ترسيد؟ اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين جا در پاسخ اين سؤال میفرمايد: لَمْ يُوجِسْ مُوسی(عليه السلام) خِيفَةً عَلی نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛11اين جا موسی(عليه السلام) از جانش نترسيد، بلكه ترس او از اين بود كه اين سحر عظيمی كه ساحران ارائه دادهاند مردم را گمراه كند و مانع هدايت آنها گردد. در فضايی باز و گسترده، در حالی كه مردم در يك روز عيد برای شادی جمع شده بودند، يك باره ديدند اين همه مار و اژدها از اطراف حركت میكنند. صحنهای بسيار عجيب و تأثير گذار بود. موسی(عليه السلام) ترسيد كه مردم به محض ديدن اين صحنه فرار كرده و اصلا منتظر نشوند كه ببينند چه كسی حق و چه كسی باطل است. لَمْ يُوجِسْ مُوسی(عليه السلام) خِيفَةً عَلَی نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛ ترسيد كه مبادا آن جاهلان پيروز شده و گمراهی رواج پيدا كند و ديگر نوبت به اين نرسد كه حضرت اثبات كند كه اينها سحر بود، اما كار من معجزه است و من حق هستم. اين جا بود كه خطاب شد نترس! تو هم سريع عصا را بينداز كه همه اينها را خواهد بلعيد.
هدايت مردم و حفظ مصالح دين، دغدغه علی(عليه السلام) در سكوت و جنگ
منظور حضرت علی(عليه السلام) از نقل اين جمله، اشاره به اين مطلب است كه من نيز در قضيه خلافت از جانم نترسيدم. وقتی ديدم خلافت به دست كسان ديگری افتاده، از ترس جانم نبود كه اقدام جدی نكردم و شمشير نكشيدم، بلكه از گمراهی مردم ترسيدم. خوفم از اين بود كه بگويند، معلوم میشود حقی در كار نيست و هر كدام از اينها فقط به دنبال ملك و سلطنت خودشان هستند. از اين ترسيدم كه مردم تصور كنند جنگ فقط جنگ قدرت است و حقيقتی در كار نيست؛ اگر اينها به جان هم افتاده اند، برای اين است كه هر كدام میخواهد خود رئيس بشود. از ترس اين كه مبادا اين مسأله باعث گمراهی مردم شود و دين حقيقت خودش را از دست بدهد، من سكوت كردم و كوتاه آمدم؛ نه اين كه از ترس جانم سكوت كرده باشم.
آن حضرت در جايی ديگر درباره همين مسأله میفرمايد: أَمّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذلِكَ كَراهِيَّةَ الْمَوْتِ فَوَاللّهِ ما أُبالِي دَخَلْتُ إِلَی الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ؛ میگوييد، آيا اين همه كنار كشيدن و مماشات و خودداری كردن از جنگ و گرفتن حق، به اين دليل است كه از مرگ كراهت دارد و میترسد كه كشته شود؟ به خدا قسم، علی(عليه السلام) باك ندارد كه او به طرف مرگ برود و يا مرگ به سراغ علی(عليه السلام) بيايد! برای من فرقی نمیكند كه من سراغ مرگ بروم و مرگ را در آغوش بگيرم، يا مرگ به سراغ من بيايد. آن گاه آيا چنين كسی از ترس مرگ از انجام وظيفه اش خودداری میكند؟! حرف ديگری نيز داشتيد: وَ اَمّا قَولُكُمْ شَكّاً فی اَهْلِ الشّامِ؛ میگوييد، مگر در نبرد با مردم شام و معاويه ترديد داری؟ زودتر لشكركشی كن، به شام و صفين برو و كار معاويه را تمام كن. حضرت در پاسخ میفرمايد، اگر من در اين كار تأنی دارم و زود اقدام نمیكنم و به مكاتبه و بحث میپردازم، بدان سبب نيست كه در جنگ با آنها شك دارم. درست است كه من حق دارم با كسانی كه بر حكومت اسلامی خروج كردهاند وارد نبرد شوم و آنها را از ميان بردارم؛ اما من میخواهم تا آن جا كه ممكن است، افراد ـ گرچه يك نفر باشد ـ هدايت شوند. مايلم فرصت بدهم، تا كسانی كه امر برايشان مشتبه شده، آگاه شوند و از روی بصيرت اقدام كنند. شايد در بين اينها كسانی باشند كه هنوز حق را درست نشناخته و حجت بر ايشان تمام نشده است. سعی من بر اين است كه مردم را هدايت كنم؛ وقتی مطمئن شدم قابل هدايت نيستند، آن گاه به جنگ اقدام میكنم. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِي أَهْلِ الشَّامِ فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً إِلَّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي وَ تَعْشُوَ إِلی ضَوْئِي؛ هر روزی كه جنگ را تأخير انداختم، هيچ دليلی نداشت جز اين كه اميد داشتم كسانی هدايت شوند و از تاريكیها به سوی نور حركت كنند. اينان در شب تاريك گير كردهاند و گمراه هستند؛ اميد من اين است كه بتوانند در اين تاريكی شب، نور حق را بشناسند و به طرف من بيايند. وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَی ضَلَالِهَا وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِاثامِها؛12 برای من بسيار مطلوب تر است كه يكی از آنها هدايت شود، تا اين كه در همان حال گمراهی او را به قتل برسانم؛ هرچند بار اينان از گناه سنگين است و استحقاق كشته شدن را هم دارند.
بنابراين اگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مواقعی راه مماشات را در پيش میگيرد و به جنگ روی نمیآورد، تنها ملاحظه اش مصالح اسلام و جامعه اسلامی است. اما از سوی ديگر آن گاه نيز كه جنگ را وظيفه و تنها راه چاره تشخيص دهد، بی هيچ ملاحظهای به آن اقدام خواهد كرد. در اين باره پيش از اين كلامی را از آن حضرت نقل كرديم كه میفرمايد، در اين مقطع، كار به جايی رسيده كه اگر اقدام به جنگ نكنم راهی جز كفر ندارم: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِما جاءَ مُحَمَّدٌ (صلی الله عليه وآله) إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَی الْأُمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً وَ أَوْجَدَ لِلنّاسِ مَقَالا فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا.13 تعبير بسيار عجيبی است. به خصوص به مذاق كسانی كه با افكار امروزی و فرهنگ غربی خو گرفتهاند چندان خوش نمیآيد! چرا كه از نظر آنان در مسأله دين هيچ گاه نبايد درگير شد، بلكه بايد هميشه با لبخند و تساهل و تسامح برخورد كرد! اين افراد كه در مسأله سياست و قدرت اگر كسی بخواهد عليه آنها اقدام كند به شدت با او مقابله میكنند، در باره دين به تقليد از فرهنگ غرب میگويند: تساهل و تسامح داشته باشيد، دين نبايد منشأ جنگ شود، با هم بسازيد، لبخند بزنيد، گل بگوييد و گل بشنويد! در آن زمان نيز برخی میگفتند: علی(عليه السلام) با طلحه و زبير خويش و قوم هستند، بايد با هم بسازند، چرا جنگ به راه میاندازند تا اين همه خون ريزی شود؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره میفرمايد: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ؛ من چشم و گوش اين مسأله را زير و رو كردم تا ببينم در اين شرايط چه بايد بكنم. وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ؛ پشت و رويش را گرداندم و همه جهات آن را بررسی كردم. اين طور نبود كه اقدامی عجولانه و شتاب زده باشد و بدون فكر و تدبير تصميم گرفته باشم. فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ؛ پس از تأمل فراوان و ملاحظه همه جوانب به اين نتيجه رسيدم كه دو راه بيشتر ندارم: جنگ يا كفر! اگر بخواهم بر دين اسلام باقی بمانم، چارهای جز جنگيدن با اين دار و دسته ندارم؛ چون آنها با بدعتها و تحريفهايی كه در دين ايجاد میكنند به تدريج اسلام را از بين میبرند. وظيفه شرعی من اين است كه با اينها بجنگم. اگر كوتاهی كنم يعنی اسلام را انكار نموده و حكم خدا را قبول نكرده ام.
شبيه اين، در خطبهای ديگر میفرمايد: وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّی مَنَعَنِي النَّوْمَ؛ آن قدر در اين باره فكر كردم كه خواب از چشمم رفت؛ شبها نخوابيدم و درباره آن خوب انديشيدم و همه راهها را بررسی كردم تا ببينم آيا چارهای دارم كه از اين جنگ خودداری كنم؟ فَمَا وَجَدْتُنِي يَسَعُنِي إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِالْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ(صلی الله عليه وآله) ؛ هرچه جستجو كردم، دو راه بيشتر پيش پای خود نديدم: جنگ يا جحود. اين جا تعبير شديدتر است. در خطبه قبلی تعبير حضرت «كفر» بود، اما اين جا تعبير «جحود» است؛ يعنی انكار آگاهانه و از روی عناد. اگر جنگ نكنم، بايد با دين دشمنی بورزم و آگاهانه دين خدا را زير پا بگذارم. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛14و دست و پنجه نرم كردن با جنگ برای من آسان تر بود از دست و پنجه نرم كردن با عذاب خدا!
مشكل علی(عليه السلام) ؛ يكی شدن دارو و درد!
در جنگ صفين پس از آن كه كار به حكميت كشيد، علی رغم آن كه حضرت در ابتدا حكميت را نمیپذيرفت، اما تحت فشار مقدسهای نادان و ساده لوح و كسانی كه فريب عمروعاص را خورده بودند مجبور به پذيرش آن شد. اين گونه مقدسهای ساده لوح هميشه بوده و هستند. در زمان رژيم طاغوت نيز برخی میگفتند غيبت محمدرضا شاه را نكنيد، چرا كه شيعه است! اينان امروزه نيز در واكنش به انتقاد از برخی كسانی كه به طور علنی كارهای ضد اسلامی انجام میدهند، میگويند: «با دهان روزه غيبت اينها را نكنيد! وزير كابينه اسلامی هستند، مواظب باشيد غيبت نشود!»
اين مقدسها در جنگ صفين دور علی را گرفتند و آن قدر فشار آوردند كه نزديك بود حضرت علی(عليه السلام) كشته شود. از اين رو حضرت برای مالك اشتر پيغام فرستاد كه اگر میخواهی علی(عليه السلام) را زنده ببينی، برگرد! آنها میگفتند ما با قرآن نمیجنگيم؛ لشكر شام قرآن بالا بردهاند و حاضر شدهاند به حكم قرآن تن دهند، تو نيز حكم قرآن را قبول كن. علی(عليه السلام) فرمود: اَنَا اْلقُرآنُ النّاطق؛ قرآن ناطق و مفسر قرآن منم و آنچه بر سر نيزه است جز كاغذ و مركّب چيزی نيست. گفتند: ما اين حرفها را نمیفهميم، هر چه قرآن بگويد قبول داريم. بدين ترتيب حضرت علی(عليه السلام) مجبور شد حكميت را بپذيرد.
پس از قبول حكميت، نوبت به تعيين شخص حَكَم رسيد. همان مقدسها اصرار داشتند كه حَكَم بايد ابوموسی اشعری باشد و هر چه اميرالمؤمنين(عليه السلام) اصرار كرد كه ابن عباس باشد، زير بار نرفتند!
اما بعد از حكميت، همان كسانی كه به اميرالمؤمنين(عليه السلام) فشار آوردند كه بايد حكميت را قبول كنی، گفتند تو اشتباه كردی و با قبول حكميت كافر شدی! بايد از اين كار خود توبه كنی و دوباره با معاويه وارد جنگ شوی! حضرت فرمود: شما فشار آورديد و مرا به اين كار وادار كرديد؛ اكنون من قول دادهام و عهد و پيمان بسته ام، برای يك حاكم اسلامی زيبنده نيست كه به پيمانش عمل نكند. اگر رعايت عهد و پيمان نشود، در جامعه سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. گفتند: اگر حرف ما را نپذيری و توبه نكنی معلوم میشود كافر شده ای!
آری، اينها خون دلهايی است كه نه لشكر شام و طرفداران معاويه، كه اصحاب خود علی(عليه السلام) به كام او میكردند! به راستی علی(عليه السلام) بايد با اين مردم چه كند؟!
در هر صورت پس از آن كه اين قضايا تمام شد، كسانی كه تا حدودی منصف تر بودند و علی(عليه السلام) را متهم به كفر نكردند، به آن حضرت اعتراض كرده و گفتند: يك روز گفتی حكميت را قبول نكنيم، سپس گفتی آن را قبول كنيم. اين مسأله برای ما جای سؤال است و نمیدانيم كدام يك از حرف هايت درست تر است؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) با سوز دلی خاص، در پاسخ چنين میفرمايد:
أَما وَ اللّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِما أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَی الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللّهُ فِيهِ خَيْراً فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدارَكْتُكُمْ لَكانَتِ الْوُثْقی وَ لكِنْ بِمَنْ وَ إِلی مَنْ؛
اگر آن هنگام كه من شما را به جنگ امر كردم ـ كه البته شما آن را دوست نداشتيد، در حالی كه خداوند خير شما را در آن قرار داده بود ـ اگر راه صحيح را در پيش میگرفتيد، كمكتان میكردم، و اگر منحرف میشديد شما را تعديل و راهنمايی میكردم. اگر كار به اين روش پيش میرفت اين مشكلات پيش نمیآمد؛ اما من با چه نيرويی شما را وادار كنم كه بجنگيد؟ من میخواستم جنگ ادامه پيدا كند، مالك اشتر در چند قدمی پيروزی بود و بعد از تحمل آن سختی ها، همه میرفتيم كه از جنگ نتيجه بگيريم، ولی شما نگذاشتيد و فشار آورديد كه حكميت را قبول كن. من اگر میخواستم قبول نكنم با چه نيرويی میتوانستم در مقابل شما مبارزه كنم؟ و از آن سو با چه نيرويی با معاويه میجنگيدم؟ لكِن بِمَنْ وَ اِلی مَنْ؛ به وسيله كدام نيرو و سپاه و به اميد چه كسی بجنگم؟ اُريدُ اَنْ اُداوی بِكُمْ وَ اَنتُمْ دائی؛ من میخواهم شما را وسيله درمان قرار دهم و به كمك شما درد جامعه را ـ كه وجود يك حاكم ظالم غير اسلامی است ـ علاج كنم، اما شما خود، درد من شده ايد! وقتی خود دارو درد بشود، ديگر با چه دارويی میشود آن را معالجه كرد؟! كَناقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ اَنَّ ضَلْعَها مَعَها؛15 مثل كسی كه خار در پوستش رفته باشد و بخواهد آن خار را با خاری ديگر در بياورد، در حالی كه میداند ميل خار با خار است! من میخواهم دردی را با كسانی معالجه كنم كه خودشان دردند! از اين رو بايد خون دل بخورم و اين حكميت را بپذيرم.
اينها گوشهای از فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود درباره اين كه چرا آن حضرت گاهی به جنگ روی آورده و گاهی نيز دست از جنگ شسته و راه سكوت يا صلح را در پيش گرفته است. خودداری آن حضرت از جنگ در دو مرحله بود؛ يكی در زمان سه خليفه اول و قبل از بيعت مردم با آن حضرت، و ديگری پس از قبول حكميت در جنگ صفين. كسانی میپنداشتند كه آن حضرت از ترس جانش سكوت میكند، و برخی نيز میگفتند چون شك دارد و به وظيفه اش يقين ندارد، به جنگ اقدام نمیكند. حضرت در پاسخ دسته اول فرمودند؛ من كسی نيستم كه از مرگ بترسم؛ و در پاسخ گروه دوم نيز فرمودند، من كسی هستم كه حقيقت حق را به من نشان داده اند، آن گاه چگونه در حقيقت شك میكنم؟!
توجيه ناروای دگرانديشان در مورد صبر 25 ساله علی(عليه السلام)
در مورد 25 سال صبر و مدارای اميرالمؤمنين(عليه السلام) در زمان سه خليفه اول، توجيه ديگری كه اين روزها گاهی مطرح میشود اين است كه حضرت علی(عليه السلام) به اين دليل با آنها نجنگيد كه شرعاً جنگ برايش جايز نبود؛ چرا كه در آن 25 سال اصلا حكومت حق آن حضرت نبود كه بخواهد برای گرفتن آن اقدام كند! به عبارت ديگر، اصلا حكومت حضرت در آن 25 سال، مشروع نبود؛ چرا كه مشروعيت حكومت بستگی به بيعت مردم دارد، و مردم طی آن 25 سال با علی(عليه السلام) بيعت نكردند! اين مردم هستند كه بايد حق حكومت را به كسی بدهند، و در آن 25 سال مردم حق حكومت را به ايشان ندادند. از اين رو آن حضرت حق نداشت در اين زمينه اقدام كند!
اين قرائتی جديد از رفتار اميرالمؤمنين(عليه السلام) است كه امروزه برخی شيعيان نوانديش(!) آن را مطرح میكنند. اين در حالی است كه طی 1300 سال علمای شيعه تلاش كردهاند كه بگويند خلافت حضرت علی(عليه السلام) از سوی خدا است، و پيامبر اسلام(صلی الله عليه وآله) به دستور خدای متعال اميرالمؤمنين(عليه السلام) را برای خلافت پس از خود تعيين كرد: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.16
بر اساس اين آيه شريفه اهميت اين مسأله به حدی بود كه اگر پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) اين وظيفه را انجام نمیداد و جانشينی حضرت علی(عليه السلام) را به جای خود ـ كه از جانب خدای متعال مشخص شده بود ـ بيان نمیكرد، به منزله اين بود كه اصلا رسالت الهی را تبليغ نكرده است! چرا كه رسالت الهی يك مجموعه است كه جزء اخير آن، اعلام ولايت و خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. از اين رو بدون آن، ساير تلاشها نيز ثمری نخواهد داد و از بين خواهد رفت. آنچه در اين ميان مهم است و علمای شيعه قرنها بر آن تأكيد كرده اند، اين است كه امر خلافت و ولايت و رهبری امت اسلامی با «انتصاب» خدای متعال انجام میپذيرد و «انتخاب» مردم در آن نقشی ندارد.
نصب و اذن الهی، تنها ملاك مشروعيت حاكم
در طول 1300 سال گذشته، اختلاف اصلی و اساسی شيعه و اهل سنّت، بر سر «انتصابی» يا «انتخابی» بودن مسأله امامت و رهبری بوده است. البته اختلافات جزئی ديگری نيز در برخی مسايل فقهی و ساير مسايل داريم، ولی مسأله اصلی كه شيعه را از ساير طوايف مسلمانان جدا میكند و مشخصه شيعه بودن است، اين است كه شيعيان خلافت حضرت علی(عليه السلام) ، و به طور كلی مسأله «امامت» را به «نصب» و تعيين خدای متعال میدانند.
آن گاه امروزه كسانی نام خود را شيعه گذاشتهاند و به نام دفاع از تشيع میگويند: حضرت علی(عليه السلام) طی آن 25 سال هيچ حقی در مورد خلافت نداشت! حق حكومت از آنِ مردم است و مردم اين حق را به هركس كه خود بخواهند واگذار میكنند! پيغمبر(صلی الله عليه وآله) هم كه حاكم شد چون مردم به او حق داده بودند، و گرنه ايشان فقط پيامبر بود و حق حكومت كردن نداشت!
آری، با وجود اين كه خداوند در قرآن میفرمايد: النَّبِيُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،17 اين كج انديشان میگويند، اگر مردم حكومت پيغمبر(صلی الله عليه وآله) را هم قبول نمیكردند پيغمبر(صلی الله عليه وآله) حق نداشت بر آنها حكومت كند! و مسأله در مورد حضرت علی(عليه السلام) نيز بر همين منوال است! پيغمبر(صلی الله عليه وآله) حضرت علی(عليه السلام) را برای خلافت معرفی كرد، ولی چون مردم رأی ندادند و قبول نكردند، حضرت علی(عليه السلام) نمیتوانست خليفه باشد. در نگاه اينان، اين امر نظير انتخابات رياست جمهوری در حال حاضر است. فرض كنيد كه امام(رحمه الله) يا مقام معظم رهبری ـ مدّ ظله العالی ـ شايستگی كسی را برای رياست جمهوری تأييد كنند؛ اما اگر مردم به آن شخص رأی ندهند رئيس جمهور نمیشود. پيغمبر(صلی الله عليه وآله) نيز، بلاتشبيه، اشارهای كردند كه خوب است علی(عليه السلام) را بعد از من انتخاب كنيد؛ اما چون مردم اين مسأله را قبول نكردند، از اين رو اميرالمؤمنين(عليه السلام) حق خلافت نداشت و راهی جز اين نبود كه حكومت خلفا را بپذيرد و به رأی اكثريت تمكين كند! اين اقتضای اصل «حاكميت انسان بر سرنوشت خويش» است!
اين شبهه را كه با رنگ و آب «علمی» مطرح میشود، به راستی بايد از شبهههای شيطانی اين روزگار دانست. شيطان بعد از چندين هزار سال تجربه در فريفتن انسان، استادی را به نهايت رسانده است و در قالب قرائت جديد از دين به دوستان خود چنين القا میكند كه علی(عليه السلام) در ابتدا اصلا حق حكومت نداشت و تنها آن گاه حق پيدا كرد كه مردم با او بيعت كردند!
اين همه در حالی است كه اعتقاد قطعی شيعه اين است كه خداوند خود، حضرت علی(عليه السلام) را جانشين پيامبر(صلی الله عليه وآله) قرار داد و در اين زمينه حتی شخص پيامبر(صلی الله عليه وآله) نيز حق تصميم گيری نداشت. پيامبر(صلی الله عليه وآله) فقط وظيفه داشت كه تصميم خدا را به اطلاع مردم برساند؛ اما در همين حد نيز خوف اين را داشت كه اگر اين امر را اظهار كند مردم نپذيرند و در بين آنان اختلاف بيفتد. البته حق هم داشت بترسد؛ چرا كه حضرت علی(عليه السلام) در جنگهای مختلف، بسياری از سران قريش را كه سدّ راه اسلام بودند از ميان برداشته بود و به همين دليل آتش كينه نسبت به آن حضرت در دلهای بسياری از آن مردم زبانه میكشيد. ابن ابی الحديد در اين باره جمله جالبی دارد. او میگويد، از استادم پرسيدم چرا با آن همه سفارشهای پيامبر درباره حضرت علی(عليه السلام) ، مسلمانهايی كه در ركاب پيامبر(صلی الله عليه وآله) فداكاریها كرده و اهل نماز و روزه و جهاد بودند، حضرت علی(عليه السلام) را رها كردند؟ استادم در پاسخ گفت: عجب سؤالی میپرسی! من تعجب میكنم از اين كه چرا بعد از وفات پيغمبر(صلی الله عليه وآله) علی(عليه السلام) را نكشتند! و جا داشت بعد از رحلت پيغمبر(صلی الله عليه وآله) همين مسلمانها علی(عليه السلام) را بكشند! مگر نمیدانی حضرت علی(عليه السلام) هفتاد نفر از سران عرب را در جنگها كشته بود. (فقط در جنگ بدر؛ برادر، دايی و جد معاويه، هر سه به دست آن حضرت كشته شدند.) از اين رو بسياری از آن مردم به دنبال فرصت بودند كه به انتقام خون هايشان علی(عليه السلام) را بكُشند. او میگويد: به گمان من، علت اين كه برای كشتن حضرت علی(عليه السلام) اقدام نكردند اين بود كه تصور كردند كه او ديگر كنار زده شد و از صحنه سياست بيرون رفت. چون در طول آن 25 سال حضرت علی(عليه السلام) به دنبال عبادت، قرآن، زراعت و... بود و حتی در جنگها هم شركت نمیكرد، از اين رو فكر كردند كه حضرت كنار كشيده و ديگر از صحنه خارج شده است. اين گونه بود كه آن حضرت را رها كردند، و گرنه او را میكشتند. خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از جريان سقيفه كه آن حضرت را به زور برای بيعت بردند، خطاب به قبر پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) چنين گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي.18 نزديك بود مرا بكشند. اين همان جملهای بود كه حضرت هارون در جريان گوساله پرستی بنی اسرائيل، به حضرت موسی(عليه السلام) گفت.19
پيامبر اكرم(صلی الله عليه وآله) از اين میترسيد كه با اعلان خلافت حضرت علی(عليه السلام) ، بين مسلمانها اختلاف بيفتد و بعد از رحلت پيغمبر(صلی الله عليه وآله) همه زحمتها هدر برود. از همين رو بود كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) اعلام عمومی و صريح خلافت حضرت علی(عليه السلام) را تأخير میانداختند. طبق برخی از روايات ـ يا استنباطی كه از روايات شده ـ اين دستور از روز عرفه (نهم ذی الحجه) به پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) داده شد كه حضرت علی(عليه السلام) را به جانشينی خود معرفی كند؛ اما ايشان كه نگران اختلاف امت بودند تا روز هجدهم ذی الحجه اين مسأله را به تأخير انداختند. تا اين كه روز هجدهم، در غدير خم، جبرئيل نازل شد و مهار اسب پيامبر(صلی الله عليه وآله) را گرفت و فرمود: خدا میفرمايد، همين جا بايد خلافت علی(عليه السلام) را ابلاغ كنی: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛20 نترس! خداوند جلوی اين فتنه را خواهد گرفت، تو بايد خلافت علی را ابلاغ كنی و وظيفهات را انجام دهی. نترس از اين كه تو را متهم كنند كه بر اساس گرايشهای خويشی و قومی داماد خودت را به جانشينی انتخاب كرده ای. اين جا بود كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) دستور داد مردم در غدير خم جمع شوند، و مسأله را با صراحت ابلاغ فرمود.
در هر صورت، همه سخن بر سر اين مسأله است كه حضرت علی(عليه السلام) از سوی خدای متعال تعيين شده بود و اين طور نبود كه مردم حقی داشتند و به آن حضرت واگذار كردند. هنگامی كه خداوند در مسألهای حكمی صادر فرمود، مردم در مقابل خدا چه حقی میتوانند داشته باشند؟ قرآن كريم میفرمايد:
وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ؛21 و هيچ مرد و زن مؤمنی را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كاری فرمان دهند، برای آنان اختياری در كارشان باشد.
مردم در مقابل يكديگر حق دارند نه در مقابل خدا. «حقوق بشر» در مورد حقوق انسانها نسبت به يكديگر است نه حق انسان بر خدا. اعلاميه حقوق بشر نمیتواند حقی برای انسان نسبت به خدا اثبات كند. اين صريح آيه قرآن است. بهتر است طرفداران «قرائت جديد» ترجمهای برای اين آيه بكنند و شفاف بگويند معنای اين آيه چيست؟! میفرمايد، هيچ مرد مؤمن و هيچ زن مؤمنی، در جايی كه خدا و رسولش تصميمی میگيرند هيچ اختياری از خودشان ندارند. اصحاب قرائتهای جديد اين آيه را معنا كنند تا اگر معنای ديگری دارد ما هم بدانيم! میگويند، مردم حق حاكميت دارند و حق حاكميتشان را به ابوبكر و عمر و عثمان و بعد هم به علی(عليه السلام) واگذار كرده اند! مردم در مقابل خدا چه حقی داشتند؟ قرآن میفرمايد: اگر خدا و رسولش تصميمی گرفتند هيچ كس حق ندارد حركتی بر خلاف آن انجام دهد. شما قرآن را قبول داريد يا خير؟! اگر اعلاميه حقوق بشر را ناسخ قرآن میدانيد، پس بگوييد دين جديدی آورده ايد؛ چرا ديگر ادعای اسلام میكنيد؟! قرآن میفرمايد: هيچ مرد و زن مؤمنی، در مقابل تصميم و اراده خدا، هيچ حق و اختياری ندارند. اختيارات انسانها در زندگی خودشان و در مقابل يكديگر است، و تازه آن حقوق را نيز خدای متعال قرار داده است، و گرنه اصالتاً هيچ حقی غير از حق خدای متعال مطرح نيست.
اصحاب قرائتهای جديد گاهی برای اثبات اين مدعای خود كه مشروعيت حاكمان و حكومتها به رأی و خواست مردم است، به اين جمله اميرالمؤمنين(عليه السلام) استناد میكنند كه: لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ...لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَی غَارِبِهَا .22 آنان اين جمله حضرت را اين طور معنا میكنند كه چون تا كنون مردم با من بيعت نكرده بودند، از اين رو حكومت من مشروع نبود! در حالی كه هرگز مراد حضرت اين نيست؛ بلكه مراد اين است كه تا الآن كه پشتيبانی و حمايت مردم نبود تكليفی برای تشكيل حكومت و احقاق حقم نداشتم؛ اما اكنون كه با من بيعت كردند حجت بر من تمام شد. چون شما حضور پيدا كرديد و حاضر شديد مرا ياری كنيد، حجت بر من تمام شده و تكليفم برای گرفتن حق خلافتم منجَّز شده است.
اين فرمايش اميرالمؤمنين(عليه السلام) در واقع اشاره به اين قاعده كلی است كه اصولا «تكليف داير مدار قدرت است». وقتی در مقابل دهها هزار نفر، حضرت علی(عليه السلام) فقط دو سه نفر طرفدار داشت؛ چطور میتوانست با آنها بجنگد؟ از اين رو چون قدرتی نداشت تكليفی هم برای احقاق حق خود و تشكيل حكومت نداشت؛ اما حق حكومت داشت؛ حقی كه خدای متعال برای آن حضرت قرار داده بود. آن گاه كه يار و ياور پيدا كرد و مردم جمع شدند و با ايشان بيعت كردند، تكليف بر آن حضرت منجَّز شد، و از اين رو حكومت را در دست گرفت. از مجموع فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز چيزی جز اين فهميده نمیشود. آنچه كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به صحنه میكشاند، آن گونه كه خود میفرمايد، تكليفی است كه بر اثر حضور مردم بر گردن آن حضرت آمده است. تكليف علی(عليه السلام) اين است كه در صورت قدرت، بايد كاری كند كه احكام خدا در جامعه پياده شود، بدعتها رواج پيدا نكند و حقوق مظلومان از بين نرود. حضرت در همين خطبهای كه قسمتی از آن را نقل كرديم، در تبيين فلسفه قبول خلافت پس از اصرار مردم میفرمايد: ...وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَی الْعُلَمَاءِ أَنْ لا يُقَارُّوا عَلَی كِظَّةِ ظَالِم وَ لَا سَغَبِ مَظْلُوم ؛23 برای اين كه دين خدا برپا باشد و حقوق مردم تضييع نشود قبول كردم؛ نه اين كه چون شما به من حق حكومت داديد حكومت من مشروعيت پيدا كرده است.
بنابراين علت عدم اقدام حضرت برای به دست گرفتن خلافت، تكليف الهی و حفظ مصالح اسلام و جامعه اسلامی بود. اگر آن حضرت طی 25 سال اقدامی در اين زمينه نكرد برای آن بود كه اصل اسلام از بين نرود. داستان گفتگوی حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) با آن حضرت ـ كه در برخی نقلها آمده است ـ از جمله شواهد اين مطلب است. بر اساس نقلی كه ابن ابی الحديد در شرح نهج البلاغه آورده است، روزی حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) در ضمن صحبت هايش با اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين مسأله را مطرح كرد كه آيا بهتر نيست آن حضرت سكوت را بشكند و برای گرفتن حق خود قيام كند؟ در همين حال صدای مؤذن به گوش رسيد كه ندا میداد: اشهد ان محمداً(صلی الله عليه وآله) رسول الله. اميرالمؤمنين(عليه السلام) به حضرت زهرا(عليها السلام) فرمود: آيا اين كه اين اسم و اين صدا از روی كره زمين محو شود تو را خوشحال میكند؟ حضرت زهرا(عليها السلام) پاسخ منفی دادند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند، پس اگر میخواهی اين نام و اين صدا باقی بماند راهی جز شكيبايی و خون دل خوردن نداريم.24
اين روايت به خوبی گويای اين مطلب است كه صبر و سكوت اميرالمؤمنين(عليه السلام) دليلی جز حفظ و رعايت مصالح اسلام و جامعه اسلامی نداشت. مسأله اين نبود كه حضرت از جان خود میترسيد، بلكه میديد در صورت مقابله و دست بردن به شمشير، آنچه در اين ميان از بين میرود اصل اسلام است. از اين رو آن حضرت راهی را برگزيد كه به حفظ اسلام منجر شود.
اما آن زمان هم كه اقدام كردند به اين دليل بود كه مردم با ايشان بيعت كردند و حجت بر آن حضرت تمام شد. مردم ديگر از همه چيز سرخورده شده بودند و تشخيص دادند كه هيچ كس ديگر جز حضرت علی(عليه السلام) نمیتواند اين كشتی متلاطم در اين دريای طوفانی را به ساحل برساند. از اين رو با حضرت بيعت كردند، و با بيعت آنان حجت بر حضرت علی(عليه السلام) تمام شد.
1و2. در ادامه مطالب همين گفتار به شواهدی در اين زمينه اشاره خواهد شد.
3. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 41.
4. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 5.
5. همان، خطبه 4.
6. بحارالانوار، ج 40، باب 93، روايت 54.
7. قصص (28)، 31.
8. همان.
9. اعراف (7)، 116.
10. طه (20)، 67.
11. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 4.
12. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 54.
13. همان، خطبه 43.
14. همان، خطبه 53.
15. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 120.
16. مائده (5)، 67.
17. احزاب (33)، 6.
18. اعراف (7)، 150.
19. ر.ك: بحارالانوار، 28، باب 4، روايت 10، 14، 27 و 45.
20. مائده (5)، 67.
21. احزاب (33)، 36.
22. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 3.
23. همان.
24. ر.ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج 11، ص 113.